آکرازیا

" آکرازیا "
"پارت 13"


- حالت چطوره پسر جون؟ همه چیز خوب پیش میره؟
جوهوان طوری پرسید که انگار جونگکوک وجود نداره و تهیونگ
تنها لبخند کوچیکی زد و بله ای زوری به زبون آورد. عادت
نداشت با کسی غیر از جونگکوک صحبت کنه چون به نظرش
مردم سعی میکردن از طریق اون به افکار جونگکوک دست پیدا
کنن و برای نگه داشتن فضای شخصی آلفا اکثر مواقع ساکت
میموند.
- از دست من عصبانی نباش! جفت چیزیه که کاملت میکنه و
نباید ازش فرار کنی! مطمئنم اگه این بتای کوچولوت هم جفت
داشت میتونست بهت به خوبی یاد بده که چقدر بخش مهمیه!
جوهوان ضربه ای به شونه ی جونگکوک زد و باعث شد ابروی آلفا
بالا بره. با فکر کردن به اینکه ممکنه تهیونگ جفتی داشته باشه
اخم سنگینی روی صورتش جا خوش کرد. نگاهش رو به تهیونگ داد که با لبخند مشغول خیره شدن بهشون بود و همون لحظه ای
که نگاهشون به هم گره خورد تهیونگ فهمید که باید ساکت
بمونه و سرش رو پایین بندازه. بتا اصلا خجالتی نبود و تنها دلیلی
که سرش رو پایین انداخت این بود که داشت از خنده خفه
میشد. صورت جونگکوک خیلی خنده دار بود.
با این حال کمی خودش رو عقب کشید تا از دست نگاه های پدر
جونگکوک و همراهانش خلاص شه و پشت جونگکوک ایستاد.
بدن بزرگ الفا کاملا اون رو از دید پنهون میکرد و از این کاملا
خوشحال بود.
- اگه جفت داشتن انقدر امر بزرگیه پس تو بدون جفتت اینجا
چیکار میکنی؟
جونگکوک با پوزخندی دکمه ی کتش رو باز کرد و آستینش رو
رو به باات هل داد که تتو های خیره کنندهش نمایان شدن.
تهیونگ کاملا از بهم ریختگی استایل آلفا عصبی بود پس با
چرخوندن چشم هاش از پشت سعی کرد آستین رو پایین بکشه
تا همهمه خوابیده شه و اون ها بتونن به بحث جدیشون
بپردازن.
ولی جونگکوک با فهمیدن قصد اون با یکی از دست هاش چنگی
به انگشت کشیده ی بتا زد و بدون اینکه اون رو ببینه کاملا
محدود نگه ش داشت.
- مادرت حالش خوب نبود و نمیتونست بیاد!
- به خوبی میدونم، ولی پدر! وظیفه ی یک آلفا قبل از رسیدگی
به مشکلات تمام جهان رسیدگی به جفتشه!
با صدای بمش زمزمه کرد و مچ دست تهیونگ رو کامل گرفت.
الان میتونست از اون جو طاقت فرسا خلاص شه پس با
چرخوندن چشم هاش به سمت خروجی قدم برداشت و تهیونگ
رو هم پشت سرش کشید.
خوشحال بود که وقتی جلوی اون گرگینه های احمق قرار میگیره
تنها نیست و حداقل یکی حتی شده به زور پشتش می ایسته!
- انقدر خودتون رو به من نمالین جناب جئون!
تهیونگ کاملا عصبی فریاد کشید و خودش رو به دیوار چسبوند.
اون و جونگکوک توی ون بزرگ مخصوصشون نشسته بودن و
راهی اون آکادمی احمقانه شده بودن.
جونگکوک هر از گاهی دلش میخواست ماشینش رو چک کنه
پس هی وول میخورد و همین روی اعصاب تهیونگ میرفت چون
با هر تکون خوردنش بوی احمقانه ش بیشتر روی تهیونگ
مینشست.
- مشکلت چیه؟ تو که بو ها رو تشخیص نمیدی!
- ولی بوی تو خیلی قویه و هر بار که اون رو روی من جا میزاری
باعث میشه امگا ها فکر کنن جفتمی!
بتا حرصی چینی به دماعش داد و خودش رو به کنج ماشین
کشوند. جونگکوک نیشخندی زد و دوباره جلو رفت. طی یک
حرکت ناگهانی دست بتا رو کشید و ثانیه ای بعد تهیونگ تقریبا
روی پای آلفا نشسته بود.
- داری چیکار میکنی!
بتا بیخیال رسمی حرف زدن شده بود و با حرص سعی میکرد از
حصار دست هاش خلاص شه.
- تا وقتی که من جفت ندارم تو هم نباید داشته باشی، اینجوری
مثل دو تا برادر با هم پیر میشیم و میمیریم پس بزار همه فکر
کنن متعلق به آلفا جونگکوکی!
جونگکوک با صدای رساش سرش رو به سینه ی تهیونگ نزدیک
کرد و بدن ظریف بتا رو خیلی محکم تر از قبل بغل کرد.
چیزی که باعث تعجبش شد این بود که چرا قلب تهیونگ داشت
سریع تر میتپید برای همین سرش رو عقب آورد و گونه ی سرخ
شده ش رو دید.
- چ..چته؟
با تعجب پرسید و تهیونگ از فرصت استفاده کرد و با زدن لگدی
به اون خودش رو عقب کشید.

:)
دیدگاه ها (۵)

" آکرازیا ""پارت 11"- اون احمق ها فکر میکنن میتونن بدستت بیا...

" آکرازیا ""پارت 10"- البته که مسخره ست. من به جفت نیاز ندار...

black flower(p,234)

black flower(p,318)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط