رمان خانواده باحال ما پارت ۲۲
حس کردم هیچ بنی بشری رو نداره به جز آنگو اون پسر خوبیه چطور پدر مادرش کشته شدن کی کشتشون چرا کشتشون چه جرمی مرتکب شدن کلی سوال تو ذهنم بود که ازش بپرسم ولی با این حالش که نگاش کردم بیخیال سوال های تو ذهنم شدم صندلی رو یکم جلو بردم و رو به روش وایسادم کف دستاش روی صورتش بودن هنوز متوجه ی جلو اومدن من نشده بود دستم رو دراز کردم و به شونش زدم و زول زدم تو چشماش گفتم:نگران نباش منم کمکت میکنم ازین خونه و ازینجا بری بیرون ی جای بهتر گیرت بیاد نگران نباش قول میدم من همیشه سر قول میمونم ^-^
به خودش اومد و با بغض نگام کرد تو دلم گفتم:این چرا اینجوری میکنه چرا با بغض نگام میکنه همین که از افکارم اومدم بیرون دیدمش تو بغلم چشام تا حد امکان باز شدن○-○ این چرا اومد تو بغل من با بغض و صدای لرزون گفت:من....مدیون همتون.....هستم....نمیدونم چطور باید.....ازتون تشکر کنم...بابت همه چی....ممنونم T-T
حس عجیبی داشتم قلبم تند تند میزد اخه چرا این بغلم گرده هیچکس نتونسته بغلم کنه من هیشکی رو بغل نکردم چ...چطوری میشه اخه 😶
با دست راستم زدم تو کمرش (یعنی یعنی دلدادگی میکنه)گفتمش:باشه باشه گریه نکن 😶
از توی بغلم جداش کردمو صندلیمو عقب بردوم رانپو سکوتش رو حفظ کرد ی سکوت سنگینی گذاشته شد سکوتو شکستمو گفتم:خوب دیگه بسه حرف زدن من میرم پیش دختر مو سفید بلند شدم خواستم برم که صدای آتسوشی بلند شد و گفت:هووویییی فهمیدم چی گفتیییی هاااااا 😑
با اخم از رانپو خداحافظی کردم و رفتم پایین به سرعت رفتم سمتشو اخمم بیشتر شد ژل زدم تو چشماش گفتم:تو خفه شو دوس دارم هر طور که دلم میخواد صدات کنم توام نمیتونی جلومو بگیری فهمیدی یا نه😠
آتسوشی ساکت زمین رو نگاه میکرد با عصبانیت رفتم سمت صندلی کناریش نشستم......
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
به خودش اومد و با بغض نگام کرد تو دلم گفتم:این چرا اینجوری میکنه چرا با بغض نگام میکنه همین که از افکارم اومدم بیرون دیدمش تو بغلم چشام تا حد امکان باز شدن○-○ این چرا اومد تو بغل من با بغض و صدای لرزون گفت:من....مدیون همتون.....هستم....نمیدونم چطور باید.....ازتون تشکر کنم...بابت همه چی....ممنونم T-T
حس عجیبی داشتم قلبم تند تند میزد اخه چرا این بغلم گرده هیچکس نتونسته بغلم کنه من هیشکی رو بغل نکردم چ...چطوری میشه اخه 😶
با دست راستم زدم تو کمرش (یعنی یعنی دلدادگی میکنه)گفتمش:باشه باشه گریه نکن 😶
از توی بغلم جداش کردمو صندلیمو عقب بردوم رانپو سکوتش رو حفظ کرد ی سکوت سنگینی گذاشته شد سکوتو شکستمو گفتم:خوب دیگه بسه حرف زدن من میرم پیش دختر مو سفید بلند شدم خواستم برم که صدای آتسوشی بلند شد و گفت:هووویییی فهمیدم چی گفتیییی هاااااا 😑
با اخم از رانپو خداحافظی کردم و رفتم پایین به سرعت رفتم سمتشو اخمم بیشتر شد ژل زدم تو چشماش گفتم:تو خفه شو دوس دارم هر طور که دلم میخواد صدات کنم توام نمیتونی جلومو بگیری فهمیدی یا نه😠
آتسوشی ساکت زمین رو نگاه میکرد با عصبانیت رفتم سمت صندلی کناریش نشستم......
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۴.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.