رمان خانواده باحال ما پارت ۲۱
از زیر زمین رفتم بیرون تا از صداش مست نشم و کنترلم رو از دست بدم رفتم بیرون رانپو رو صدا زدم چیزی نگفت با اخم و کمی هم تن صدام رو بالا بردم و گفتم:رانپووووووو کجاییی با توام اوهوی 😬
از روی میز که کنارم بود و روبه روش ی مانیتور آخرین مدل بود شک ندارم اینو آنگو براش خریده با این اوضاع خونه و زندگیش معلومه که آنگو دستش رو گرفته و بلندش کرده 😐
روی صندلی نشسته بود زودی از صندلیش بلند شد و رو به من گفت:ب...بله آقای اکوتاگاوا دایی آنگو دوست من 😶
با حرفش یکم گیج شدم ولی به رو خودم نیاوردم و گفتمش نیازی نیست اینجوری صدام کنی🤦♂️منو اکو صدا کن🙂
رانپو:هاا باشه باشه خوب
گفتمش:خوب که خوب
رانپو:خوب ، کاری با من داشتین که اومدین اینجا
رفتم جلو با اخم نگاش کردم و گفتم: میخوام باهات حرف بزنم حوصلم سر رفته با من میای حرف بزنیم
تو ذهنم داشتم حرفایی که میزدم برسی میکردم که گفت:اممم چیز خوب باشه بفرمایید
در تایید سرمو تکون دادم و ی صندلی آورد نشستم رو صندلی که زل زدم تو نگاش ی پسری با موهای قهوه ای که تقریبا به سن ی ۱۶ ، ۱۷ ساله میخوره و لباس زیبای قهوه ای که با موهاش تقریبا هم رنگ بود و تو تنش جذاب ترش میکرد گفتم:خوب از خودت بگو چطور با آنگو آشنا شدی
رانپو:خوب چیز من داخل مدرسه بودیم هم دیگه رو شناختیم و باهم دوست شدیم
گفتم:بعدش باهم دوست صمیمی شدین○-○ تو ذهنم گفتم:عمرا اگه به همین راحتی آنگو ی همچین دوستی داشته باشه تازه به این زودی هم باهاش دوست باشه این ی کرمی داره
با اخم نگاش کردم و گفتم:نخیر
با بُهت نگاهم کرد و گفت:چی نخیر
گفتمش:این دوستیتون این دوستی ی چیزی هست آنگو رو خوب میشناسم اون الکی با کسی دوست نمیشه اونم توی مدرسه
با ناراحتی گفت: خوب اره حق داری که شک کنی من کلی تلاش کردم که دوستم بشه چون کسی رو.....
حرفش رو قط کرد سرش رو انداخت پایین بهش گفتم:چون چی
با بغض که سعی داشت مهارش کنه و با صدای لرزان که توی صداش بود گفت: چون کسی رو ندارم هیچ خانواده ای رو ندارم هیچ کسی جز آنگو رو ندارم اون و پدر و مادرش خیلی به من لطف کردن اون دست منو گرفت و بلندم کرد قبل از اینکه آنگو با من دوست بشه زندگی خیلی سختی داشتم پدر مادرم کشته شدن هیچ خواهر برادری رو ندارم میخواستم بهش بگم که خونوادت چی شدن که با گریش فقط سکوت کردم.....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
از روی میز که کنارم بود و روبه روش ی مانیتور آخرین مدل بود شک ندارم اینو آنگو براش خریده با این اوضاع خونه و زندگیش معلومه که آنگو دستش رو گرفته و بلندش کرده 😐
روی صندلی نشسته بود زودی از صندلیش بلند شد و رو به من گفت:ب...بله آقای اکوتاگاوا دایی آنگو دوست من 😶
با حرفش یکم گیج شدم ولی به رو خودم نیاوردم و گفتمش نیازی نیست اینجوری صدام کنی🤦♂️منو اکو صدا کن🙂
رانپو:هاا باشه باشه خوب
گفتمش:خوب که خوب
رانپو:خوب ، کاری با من داشتین که اومدین اینجا
رفتم جلو با اخم نگاش کردم و گفتم: میخوام باهات حرف بزنم حوصلم سر رفته با من میای حرف بزنیم
تو ذهنم داشتم حرفایی که میزدم برسی میکردم که گفت:اممم چیز خوب باشه بفرمایید
در تایید سرمو تکون دادم و ی صندلی آورد نشستم رو صندلی که زل زدم تو نگاش ی پسری با موهای قهوه ای که تقریبا به سن ی ۱۶ ، ۱۷ ساله میخوره و لباس زیبای قهوه ای که با موهاش تقریبا هم رنگ بود و تو تنش جذاب ترش میکرد گفتم:خوب از خودت بگو چطور با آنگو آشنا شدی
رانپو:خوب چیز من داخل مدرسه بودیم هم دیگه رو شناختیم و باهم دوست شدیم
گفتم:بعدش باهم دوست صمیمی شدین○-○ تو ذهنم گفتم:عمرا اگه به همین راحتی آنگو ی همچین دوستی داشته باشه تازه به این زودی هم باهاش دوست باشه این ی کرمی داره
با اخم نگاش کردم و گفتم:نخیر
با بُهت نگاهم کرد و گفت:چی نخیر
گفتمش:این دوستیتون این دوستی ی چیزی هست آنگو رو خوب میشناسم اون الکی با کسی دوست نمیشه اونم توی مدرسه
با ناراحتی گفت: خوب اره حق داری که شک کنی من کلی تلاش کردم که دوستم بشه چون کسی رو.....
حرفش رو قط کرد سرش رو انداخت پایین بهش گفتم:چون چی
با بغض که سعی داشت مهارش کنه و با صدای لرزان که توی صداش بود گفت: چون کسی رو ندارم هیچ خانواده ای رو ندارم هیچ کسی جز آنگو رو ندارم اون و پدر و مادرش خیلی به من لطف کردن اون دست منو گرفت و بلندم کرد قبل از اینکه آنگو با من دوست بشه زندگی خیلی سختی داشتم پدر مادرم کشته شدن هیچ خواهر برادری رو ندارم میخواستم بهش بگم که خونوادت چی شدن که با گریش فقط سکوت کردم.....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۵.۵k
۱۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.