محمد:نگران من نباش به درک هر اتفاقی هم بیوفته من تورو ول
محمد:نگران من نباش به درک هر اتفاقی هم بیوفته من تورو ول نمیکنم حالا هم ببین میتونی یکم خودتو بالا بکشی و از پنجره رد بشی یکمم بالا بیایی خوبه اینجوری میتونم بغلت کنم بیارمت بیرون
به چهار چوب پنجره نگاه کردم
_خیلی کوچیکه میترسم نتونم رد شم
محمد لبخند محوی زد
محمد:تو فسقل از سوراخ موش هم رد میشی اینکه دیگه یک پنجرست
.........
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و خودمو به زور بالا کشیدم کم کم داشتم بخاطر درد بدنم تعادلمو از دست میدادم که محمد زود گرفتتم و کشیدتم بالا به زور از پنجره رد شدم و روی لبه باریکش نشستم که باسن شریف درد گرفت محمد از روی یک صندلی که گذاشته بود زیر پاش پایین رفت دستاشو باز کرد تا برم بغلش
اروم رفتم بغلش و بردتم پایین سرمو گذاشتم رو سینشو گریه کردم
محمد:جانم تموم شد جاندلم گریه نکن قربونت برم تموم شد دیگه نمیزارم ب این خراب شده برگردی بخدا نمیزارم
از خودش جدام کرد و اشکامو پاک کرد هودی که تو تنم بود کاملا خاکی شده بود محمد که چشمش ب هودیم افتاد اروم شروع کرد به تکوندنش اولین ضربرو که زد زود عقب رفتم پام به یک چیزی گیر کرد و افتادم زمین و کل بدنم به یکباره درد گرفت و سوخت
_ایی درد دارمم
محمد تند اومد کنارم نشست
محمد:ببخشید هواسم نبود
دستشو انداخت زیر پامو بغلم کرد و اروم به سمت خروجی خونه رفت باورم نمیشه پس نگهابانا کجا ان ایی بابا گور باباشون بدنم خداجون از اون خونه نحس رفتیم بیرون ماشینش کو پس الا با پا بریم
_ماشین نیاوردی
محمد:چرا اوردم یه کوچه بالاتر پارک کردم
_پس محمد منو بزار زمین وگرنه دستات درد میگیره
محمد:چیزیم نیست تو فقط چشماتو ببند و یکم استراحت کن
هیچی نگفتم خب دروغ چرا خسته بودم ذهنم خسته بود بدنم خسته بود همه جام درد میکرد قلبم،قلبم خورد شده بود اروم چشمامو بستم به ثانیه نکشید و تاریکی مطلق
............
_ای چشام این خوشیدم عجب با من مشکل داره اینجا کجاست
سرمو چرخوندمو با عکس محمد رو به رو شدم پس تو خونه محمد بودم
چی!
نه!
وایسا چی یعنی چییی اخهه
وایی الا حتما بابام عصبانیه حتما هم فهمیده خونه محمدم وایی
زود از تخت پریدم پایین اتاق خیلی کوچیکی بود با تم سیاه و سفید
در اتاق و باز کردم که مستقیم میخورد داخل پذیرایی یک خونه بدون پله با یک اتاق کوچیک خیلی نقلی و کیوته از داخل اشپزخونه صدا میومد قدم به قدم نزدیک اشپزخونه شدم و محمد و دیدم که پیشبند بسته بود و داشت سیب زمینی سرخ میکرد خیلی بامزه شده بود
محمد:خانومم اگه دید زدنتون تموم شد میشه بیایی بغلم
وا این چجوری فهمید خب محمده دیگه هیچ چیز ازش بعید نی نزدیکش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو گذاشت رو کابینتا
_محمد
محمد:جانم عمرم
وایی خر ذوق شدم من غش
ادامه دارد....
به چهار چوب پنجره نگاه کردم
_خیلی کوچیکه میترسم نتونم رد شم
محمد لبخند محوی زد
محمد:تو فسقل از سوراخ موش هم رد میشی اینکه دیگه یک پنجرست
.........
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و خودمو به زور بالا کشیدم کم کم داشتم بخاطر درد بدنم تعادلمو از دست میدادم که محمد زود گرفتتم و کشیدتم بالا به زور از پنجره رد شدم و روی لبه باریکش نشستم که باسن شریف درد گرفت محمد از روی یک صندلی که گذاشته بود زیر پاش پایین رفت دستاشو باز کرد تا برم بغلش
اروم رفتم بغلش و بردتم پایین سرمو گذاشتم رو سینشو گریه کردم
محمد:جانم تموم شد جاندلم گریه نکن قربونت برم تموم شد دیگه نمیزارم ب این خراب شده برگردی بخدا نمیزارم
از خودش جدام کرد و اشکامو پاک کرد هودی که تو تنم بود کاملا خاکی شده بود محمد که چشمش ب هودیم افتاد اروم شروع کرد به تکوندنش اولین ضربرو که زد زود عقب رفتم پام به یک چیزی گیر کرد و افتادم زمین و کل بدنم به یکباره درد گرفت و سوخت
_ایی درد دارمم
محمد تند اومد کنارم نشست
محمد:ببخشید هواسم نبود
دستشو انداخت زیر پامو بغلم کرد و اروم به سمت خروجی خونه رفت باورم نمیشه پس نگهابانا کجا ان ایی بابا گور باباشون بدنم خداجون از اون خونه نحس رفتیم بیرون ماشینش کو پس الا با پا بریم
_ماشین نیاوردی
محمد:چرا اوردم یه کوچه بالاتر پارک کردم
_پس محمد منو بزار زمین وگرنه دستات درد میگیره
محمد:چیزیم نیست تو فقط چشماتو ببند و یکم استراحت کن
هیچی نگفتم خب دروغ چرا خسته بودم ذهنم خسته بود بدنم خسته بود همه جام درد میکرد قلبم،قلبم خورد شده بود اروم چشمامو بستم به ثانیه نکشید و تاریکی مطلق
............
_ای چشام این خوشیدم عجب با من مشکل داره اینجا کجاست
سرمو چرخوندمو با عکس محمد رو به رو شدم پس تو خونه محمد بودم
چی!
نه!
وایسا چی یعنی چییی اخهه
وایی الا حتما بابام عصبانیه حتما هم فهمیده خونه محمدم وایی
زود از تخت پریدم پایین اتاق خیلی کوچیکی بود با تم سیاه و سفید
در اتاق و باز کردم که مستقیم میخورد داخل پذیرایی یک خونه بدون پله با یک اتاق کوچیک خیلی نقلی و کیوته از داخل اشپزخونه صدا میومد قدم به قدم نزدیک اشپزخونه شدم و محمد و دیدم که پیشبند بسته بود و داشت سیب زمینی سرخ میکرد خیلی بامزه شده بود
محمد:خانومم اگه دید زدنتون تموم شد میشه بیایی بغلم
وا این چجوری فهمید خب محمده دیگه هیچ چیز ازش بعید نی نزدیکش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو گذاشت رو کابینتا
_محمد
محمد:جانم عمرم
وایی خر ذوق شدم من غش
ادامه دارد....
۵.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.