همین حوالی باران که به خود می پیچیدم

همین حوالی باران که به خود می پیچیدم
عطر خاطره ی تو جاری بود
بی پرده بی رویا تمام آوازهای نانوشته را خواندم
بی تو تمام پیاده روی خاطره را دویدم
و سرشار از غم تنهایی خیس شدم از باران
کاش بهار نفسهایت جاری می‌شد در پاییز چشمانم
و آواز چکاوک های عاشق در هوای دلم سرودی میشد از عشق
تا بنفشه های قلبم سرخ از عاطفه شود
و خورشید چشمانم روشن شود در آرامش چشمانت
دیدگاه ها (۱)

اگر ماه عطری داشتقطعاً بوی تو را می‌داداگر شب رنگی بودحتماً ...

تو به دادم بِرِس ای عشقکه با اینهمه شوق؛چاره جز آنکه به آغوش...

آمدی عطر ِ نفسهایت مرا بی تاب کردعاشق شبهای شور انگیز ِ شعر ...

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودمبه جلد رهگذر اما در انتظار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط