ادامه پارت۱۱ (آخرین قسمت از فصل۱) لونا لج نکن
انجام دادم و بعد اومدم تو کلاس معلم اومد و درس داد
بیو سوهو
تو فکر بودم که یونا خونه هیونجین چیکار میکرد یعنی به همین زودی قبول کرد؟
بیو هیونگ
دو سه روزی میشد که از اون شهر رفته بودم با پول اون خونه ی خونه گرفتم و توش نشستم ی روز صبح رفتم برای ی کار جدید رفتم تو ی شرکت که رئیسش دوستم بود و به راحتی اونجا استخدام شدم کارمو شروع کردمو و سعی کردم گذشته رو به یاد نیارم
بیو هیونجین
زنگ تفریح خورد رفتم دمبال سوهو دم کلاسشون وایسادم که اومدش همزمان یونا و دوستشم از در خارج شدن
هیونجین: یونا خوبی
یونا: اره خوبم ممنون
و بعد با سوهو رفتیم تو حیاط
سوهو: ببینم چرا اینقد باهاش مهربون شدی؟
هیونجین: فقط سعی میکنم سر به سرش نزارم تو هم اذیتش نکن
سوهو: یعنی به همین زودی قبول کرد
هیونجین: خدایا
زنگ کلاس خورد به طرف کلاس رفتم ونشستم روصندلیم که معلم اومد
-چند ساعت بعد
زنگ خونه خورد رفتم دنبال یونا و باهم رفتیم تو ماشین و رسیدیم وپیاده شدیم اول ازهمه رفتم لباسمو عوض کردم ورفتم لباسایی که دیشب برا یونا خریده بودمودادم بش وبعد ناهارخوردیم
پرش زمانی به شام
شاممون تموم شد که یونا گفت امروز تولده ۱۸ سالگیمه زود رفتم براش ی کیک تولد شکلاتی گرفتم با چند تا لباس و وسایل تزئینی و ی جشن کوچیک با مامانمو بابامو یونا گرفتیم
-چند ساعت بعد
یونا دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت و منم داشتم خونه رو مرتب میکردم که مامانم صدام کرد
داسام: هیونجین
هیونجین: بل مامان
داسام: ی دقه بیا
-رفتم
هیونجین:بله
داسام: پسرم یونا دختر خیلی گلیه
با خنده گفتم: منظورت چیه مامان😂
داسام: چرا باش قرار نمیزاری؟
هیونجین: ...
داسام: خیلی مهربون و خوشگله دختر خوبیه
هیونجین: مامان من خودمم دوسش دارم.. بهشم گفتم ولی قبول نکرد
داسام: باید ی جوری دلشو بدست بیاری هیونجین دیگه بزرگ شدی.
و بعد رفتم تو اتاق تا با یونا حرف بزنم
هیونجین:یونا
یونا: بله
هیونجین: خب .. چرا باهام قرار نمیزاری من مواظبت هستم
بیو یونا
واقعا حرفی نداشتم بزنم و اون احمیتی به سکوت من نمیکرد و داشت خودشو بهم سابت میکرد. از اونجایی که اون(ماریا رو نادیده نگرفته!)تنها کسی بود که این روزا هوامو داشت و من احساس امنیت میکردم باش قبول کردم.
یونا: باشه
هیونجین:چ چی؟
یونا: باشه دیگه قبول میکنم
هیونجین:جدی میگی یونا؟
یونا: اره دیگه
بیو هیونجین
خیلی خوشحال بودم و همین طور تعجبم کرده بودم. رفتم رو تخت کنارش و گفتم
هیونجین:الان دیگه میتونم پیشت بخوابم
یونا: اره
بغلش کردم و خوابیدم
پرش زمانی به فردا بعد از مدرسه
بیو یونا
الان دیگه هم مامان هیونجین میدونست که من قبول کردم و هم باباش قرارشدکه تادوسال دیگه عروسی کنیم
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.