فصل دوم قسمت اول لونا لج نکن
بیو یونا
سلام من ۲ روزه که با هیونجین ازدواج کردم الان من ۲۰ سالمه و هیونجین ۲۲ سالشه ما ی خونه نزدیک خونه خاله داسام اینا گرفتیم و اونجا داریم زندگی میکنیم شغل هیونجین پلیس مخفیه .
از خواب بیدار شدم دست صورتمو شستم . بعد رفتم ی صبحونه درست کردم که
-هیونجین میاد تو حال
یونا: ع جایی میری
هیونجین: باید برم ماموریت
یونا: وای خب خیلی دیر میای؟
هیونجین: خب ... آره.. ساعت 06:00
یونا: خب منو میبری پیش ماریا
هیونجین: باش پس آماده شو دیرم نشه
زود صبحونمو خوردم و رفتم لباس پوشیدم و بعد هم زنگ زدم به ماریا
یونا: الو
ماریا: الو سلاام
یونا: سلامم خوبی
ماریا: اره تو چطوری
یونا: منم خوبم مرسی حیح میگم خونه من بیام؟
ماریا: میخواستم برم بیرون حالا نمیرم بیا
یونا: عه اگه میخوای بری نه برو
ماریا: نه خوب بیا باهم میریم
یونا: هع باش
ماریا: بایی
یونا: خدافسس
-قط
هیونجین: یونا من میرم تو ماشین
یونا: ع ع صبر کن الان میامم
هیونجین: باعش
یونا: بریم
-رفتن تو ماشین
-ـ-ـ-ـ-ـ
-رسیدن
یونا: بایی
هیونجین: امم چیز
یونا: هوم؟
هیونجین: هیچی(خنده ضایع)
یونا: عا باعشه بایی
هیونجین: خدافزز
-رفت بالا
-زنگ خونه رو زد
-ماریا باز کرد
یونا: سلاممم
ماریا: سسلامم
یکم بعد
ماریا: خوب بریم یونا؟
یونا: اوم حالا کجا میخوایم بریم
ماریا: بریم لباس بگیریم
یونا: ع باش
-رفتن
بیو هیونجین
تو ماشین خیلی دوست داشتم بوسش کنمم اه لعنتی خجالت کشیدم. رفتم تو دفتر و به مدیر گفتم کی میریم برا ماموریت
مدیر: تا ی نیم ساعت دیگه
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.