بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
وقتی داشت می رفت حدود یک سال قبلش سوالی از من پرسید که این سوالش با تمام اعتقادات من بازی کرد...
رضایت پدرشون رو خیلی راحت جلب کرد.
چون ایشون خودشون جبهه دیده بودن ، رزمنده دفاع مقدس بودن ، ولی رضایت من رو یه ذره سخت بود جلب بکنه...
ولی نمیدونم چجوری شد که این سوالو ازم پرسید و من واقعا نمیدونستم درمقابل این سوالش چی بهش بگم ... دو هفته ذهن منو درگیر کرد...
محمدرضا دانشجوی سال سوم دانشگاه شهید مطهری بود. تازه دوسال بود وارد دانشگاه شده بود . از همون بدو ورودش به دانشگاه ، رفت به این آموزشگاه ها و تمام دوره های نظامی رو گذرانده بود .
هرچیزیُ که تصور کنید .
حتی جنگ های شهری ، جنگ های تن به تن ، همه چیز رو دوره هاشو دیده بود ...
یه روز اومد از من سوال کرد
مادر اگر یک روز حضرت زینب سلام الله علیها ازت سوال بپرسه که تو جوانی داشتی که همه جور آموزشی هم دیده ، از اون طرف حرم من ناامنه ، حرم حضرت زینب ، حرم حضرت رقیه و از همه مهم تر حریم شیعه ...
بچه های شیعه رو دارن به ناحق میکشن...
تو چه جوابی داری به حضرت زینب بگی وقتی ازت سوال کنه بچه اینطوری داشتی و برای دفاع از من و حریم شیعه نفرستادی بیاد... !
این سوال محمدرضا به ظاهر خیلی ساده بود ولی با روح و روان من بازی کرد دو هفته تمام فکر کردم ...
چیزهایی رو که از بچگی منو پدرش تو خونه بهش یاد داده بودیم ...
« یااباعبدالله بنفسی انت »
« بابی انت و امی » ...
یک عمر خودم این چیزها رو تو دل محمدرضا روشن کرده بودم و گفته بودم و الان محمدرضا داشت از من سوال میکرد !
حالا موقع اینکه نفست رو فدا کنی ... جانت رو فدا کنی ...
باید بگذری از فرزندت ... !
خیلی برام سخت بود یعنی اگر جواب نه به محمدرضا می دادم مطمئنم تا پایان عمر شرمنده حضرت زینب میشدم ولی خداروشکر میکنم که تو این امتحان الهی سربلند بیرون اومدم ...
شهادت بی قرار هاصلوات...
وقتی داشت می رفت حدود یک سال قبلش سوالی از من پرسید که این سوالش با تمام اعتقادات من بازی کرد...
رضایت پدرشون رو خیلی راحت جلب کرد.
چون ایشون خودشون جبهه دیده بودن ، رزمنده دفاع مقدس بودن ، ولی رضایت من رو یه ذره سخت بود جلب بکنه...
ولی نمیدونم چجوری شد که این سوالو ازم پرسید و من واقعا نمیدونستم درمقابل این سوالش چی بهش بگم ... دو هفته ذهن منو درگیر کرد...
محمدرضا دانشجوی سال سوم دانشگاه شهید مطهری بود. تازه دوسال بود وارد دانشگاه شده بود . از همون بدو ورودش به دانشگاه ، رفت به این آموزشگاه ها و تمام دوره های نظامی رو گذرانده بود .
هرچیزیُ که تصور کنید .
حتی جنگ های شهری ، جنگ های تن به تن ، همه چیز رو دوره هاشو دیده بود ...
یه روز اومد از من سوال کرد
مادر اگر یک روز حضرت زینب سلام الله علیها ازت سوال بپرسه که تو جوانی داشتی که همه جور آموزشی هم دیده ، از اون طرف حرم من ناامنه ، حرم حضرت زینب ، حرم حضرت رقیه و از همه مهم تر حریم شیعه ...
بچه های شیعه رو دارن به ناحق میکشن...
تو چه جوابی داری به حضرت زینب بگی وقتی ازت سوال کنه بچه اینطوری داشتی و برای دفاع از من و حریم شیعه نفرستادی بیاد... !
این سوال محمدرضا به ظاهر خیلی ساده بود ولی با روح و روان من بازی کرد دو هفته تمام فکر کردم ...
چیزهایی رو که از بچگی منو پدرش تو خونه بهش یاد داده بودیم ...
« یااباعبدالله بنفسی انت »
« بابی انت و امی » ...
یک عمر خودم این چیزها رو تو دل محمدرضا روشن کرده بودم و گفته بودم و الان محمدرضا داشت از من سوال میکرد !
حالا موقع اینکه نفست رو فدا کنی ... جانت رو فدا کنی ...
باید بگذری از فرزندت ... !
خیلی برام سخت بود یعنی اگر جواب نه به محمدرضا می دادم مطمئنم تا پایان عمر شرمنده حضرت زینب میشدم ولی خداروشکر میکنم که تو این امتحان الهی سربلند بیرون اومدم ...
شهادت بی قرار هاصلوات...
۳.۰k
۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.