رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁵
خدمتکار یه لباس گذاشت روی تخت و گفت:صبح بخیر مادام،لباستون رو بپوشید و برای صبحونه بیاید پایین
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه،ممنون
تعظیم کرد و رفت.
لباس رو پوشیدم و رفتم بیرون،از پله ها رفتم پایین و به اطرافم نگاه کردم،همه جا خلوت بود،و بجز خدمتکار ها کسی دیده نمیشد.
به سمت اتاقی که در سیاه رنگی داشت حرکت کردم و درشو آروم باز کردم.
اتاق پر از قفسه های کتاب بود.
من عاشق کتاب خوندنم،به سمت قفسه ها رفتم و یکی از کتاب ها رو برداشتم.
داشتم میخوندمش که یهو صدای باز شدن در اومد.
به سمت در چرخیدم،دستم سست شد و کتاب افتاد.
تهیونگ قدم های محکمی به سمتم برداشت و مچ دستمو محکم گرفت و گفت:اینجا عمارت مادر بزرگت نیست که هر جا خواستی بری
اشکی از گوشه چشمم جاری شد و با بغض گفتم:دستم
از میون دندون هاش گفت:بهتره این رفتار های بچگونت رو بزاری کنار
و بعد دستمو ول کرد.
دستمو گرفتم توی اقوشم،صدای حق حقم کل اتاق رو گرفته بود.
بلند گفت:گمشو بیرون
به سمت در دویدم و زدم بیرون.
میدویدم و گریه میکردم که یهو خوردم به یه نفر.
اروم سرمو آوردم بالا،دو چشم قهوهای تنها چیزی بود که دیده میشد.
خم شد و لبخند زد و گفت:چرا گریه میکنی خانم کوچولو؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:من کوچولو نیستم
زیر لب خندید و گفت:پس باید بهت بگم دوشیزه؟
سرمو انداختم پایین.
_خیلی وقته ندیدمت
با شنیدن صدای تهیونگ به سمت پله ها قدم برداشتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁵
خدمتکار یه لباس گذاشت روی تخت و گفت:صبح بخیر مادام،لباستون رو بپوشید و برای صبحونه بیاید پایین
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه،ممنون
تعظیم کرد و رفت.
لباس رو پوشیدم و رفتم بیرون،از پله ها رفتم پایین و به اطرافم نگاه کردم،همه جا خلوت بود،و بجز خدمتکار ها کسی دیده نمیشد.
به سمت اتاقی که در سیاه رنگی داشت حرکت کردم و درشو آروم باز کردم.
اتاق پر از قفسه های کتاب بود.
من عاشق کتاب خوندنم،به سمت قفسه ها رفتم و یکی از کتاب ها رو برداشتم.
داشتم میخوندمش که یهو صدای باز شدن در اومد.
به سمت در چرخیدم،دستم سست شد و کتاب افتاد.
تهیونگ قدم های محکمی به سمتم برداشت و مچ دستمو محکم گرفت و گفت:اینجا عمارت مادر بزرگت نیست که هر جا خواستی بری
اشکی از گوشه چشمم جاری شد و با بغض گفتم:دستم
از میون دندون هاش گفت:بهتره این رفتار های بچگونت رو بزاری کنار
و بعد دستمو ول کرد.
دستمو گرفتم توی اقوشم،صدای حق حقم کل اتاق رو گرفته بود.
بلند گفت:گمشو بیرون
به سمت در دویدم و زدم بیرون.
میدویدم و گریه میکردم که یهو خوردم به یه نفر.
اروم سرمو آوردم بالا،دو چشم قهوهای تنها چیزی بود که دیده میشد.
خم شد و لبخند زد و گفت:چرا گریه میکنی خانم کوچولو؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:من کوچولو نیستم
زیر لب خندید و گفت:پس باید بهت بگم دوشیزه؟
سرمو انداختم پایین.
_خیلی وقته ندیدمت
با شنیدن صدای تهیونگ به سمت پله ها قدم برداشتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۷.۷k
- ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط