رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک³
یهو ایستاد و به لبام خیره شد،اروم لبشو نزدیک لبم میکرد
که لب زدم:من هنوز هیجده سالم نشده
لبشو گاز گرفت و دستشو از دور کمرم رها کرد
اون نمیدونست من هیفده سالمه؟
به بادیگاردش نگاه کرد و به من اشاره کرد،به سمت صندلی رفت و نشست.
بادیگارد به طرف من اومد و گفت:بفرمایید بشینید
روی صندلی کنار تهیونگ نشستم.
تهیونگ جام رو پر از شراب کرد و سر کشید.
نصف شیشه رو نوشیده بود و حالش خوب نبود.
میخواستم برم پیش الیز ولی بادیگارد نمیذاشت.
تهیونگ بلند شد و رو به بادیگارد گفت:بریم
بلند شدم و گفتم:نــــه،خواهش میکنم بزار خواهرمو ببینم
بادیگارد آروم مچ دستمو گرفت و گفت:مادام،لطفاً بیاید
گریه کنان رو به تهیونگ گفتم:خواهش میکنم
چیزی نگفت و به سمت در حرکت کرد.
برای بار آخر به عمارت نگاه کردم،جای به جای این عمارت پر از خاطرات بود.
بادیگارد دستمو کشید،به دنبال تهیونگ از عمارت خارج شدیم.
بادیگارد در ماشینو باز کرد و هولم داد توی ماشین و درو بست.
تهیونگ کنارم نشست و چشماشو بست.
ماشین شروع کرد به حرکت.
گریه میکردم و اشک می ریختم،میخواستم برای بار آخر الیز و بغل کنم اما نمیشد،یعنی چه بلایی سرش میاد؟
تهیونگ با داد گفت:خفه شو
لبمو گاز گرفتم،سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین و سعی کردم گریهمو قورت بدم.
اشکی از چشمم چکید،اشکی که پر از درد بود،پر از غم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک³
یهو ایستاد و به لبام خیره شد،اروم لبشو نزدیک لبم میکرد
که لب زدم:من هنوز هیجده سالم نشده
لبشو گاز گرفت و دستشو از دور کمرم رها کرد
اون نمیدونست من هیفده سالمه؟
به بادیگاردش نگاه کرد و به من اشاره کرد،به سمت صندلی رفت و نشست.
بادیگارد به طرف من اومد و گفت:بفرمایید بشینید
روی صندلی کنار تهیونگ نشستم.
تهیونگ جام رو پر از شراب کرد و سر کشید.
نصف شیشه رو نوشیده بود و حالش خوب نبود.
میخواستم برم پیش الیز ولی بادیگارد نمیذاشت.
تهیونگ بلند شد و رو به بادیگارد گفت:بریم
بلند شدم و گفتم:نــــه،خواهش میکنم بزار خواهرمو ببینم
بادیگارد آروم مچ دستمو گرفت و گفت:مادام،لطفاً بیاید
گریه کنان رو به تهیونگ گفتم:خواهش میکنم
چیزی نگفت و به سمت در حرکت کرد.
برای بار آخر به عمارت نگاه کردم،جای به جای این عمارت پر از خاطرات بود.
بادیگارد دستمو کشید،به دنبال تهیونگ از عمارت خارج شدیم.
بادیگارد در ماشینو باز کرد و هولم داد توی ماشین و درو بست.
تهیونگ کنارم نشست و چشماشو بست.
ماشین شروع کرد به حرکت.
گریه میکردم و اشک می ریختم،میخواستم برای بار آخر الیز و بغل کنم اما نمیشد،یعنی چه بلایی سرش میاد؟
تهیونگ با داد گفت:خفه شو
لبمو گاز گرفتم،سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین و سعی کردم گریهمو قورت بدم.
اشکی از چشمم چکید،اشکی که پر از درد بود،پر از غم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۱۰.۰k
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط