رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁴
اشکی از چشمم چکید،اشکی که پر از درد بود،پر از غم.
بعد چند ساعت ماشین ایستاد،بادیگارد درو باز کرد و دستمو گرفت.
عمارت بزرگ و با شکوه بود و حیاط بزرگ و سر سبزی داشت.
خدمتکار ها جلوی در عمارت به ردیف ایستاده بودن.
تعظیم کردن و یکصدا گفتن:خوش اومدید مادام
تهیونگ به من اشاره کرد و به یکی از خدمتکار ها گفت:به سمت اتاقش راهنماییش کن
خدمتکار سرشو انداخت پایین و پرسید:مگه خانم توی اتاق شما...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و گفت:فقط ببرش
خدمتکار لبخند ملیحی زد و رو به من گفت:بفرمایید خانم
کلافه دنبال خدمتکار رفتم،از پله ها رفتیم بالا و به سمت اتاق رفتیم.
وارد اتاق شدیم،تم اتاق سیاه بود.
خدمتکار لبخند زد و گفت:استراحت کنید
و بعد رفت.
روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به اشک ریختن،خیلی خسته بودم،کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با نوری که چشمامو اذیت میکرد بیدارشدم.
باورم نمیشد،چقدر یهویی از الیز جدا شدم،یعنی میشه دوباره ببینمش؟
بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.
تا آخر عمرم باید اینجا زندانی باشم؟
با صدای در چرخیدم
خدمتکار یه لباس گذاشت روی تخت(لباس اسلاید دوم)و گفت:صبح بخیر مادام،لباستون رو بپوشید
و برای صبحونه بیاید پایین
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه،ممنون
تعظیم کرد و رفت...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک⁴
اشکی از چشمم چکید،اشکی که پر از درد بود،پر از غم.
بعد چند ساعت ماشین ایستاد،بادیگارد درو باز کرد و دستمو گرفت.
عمارت بزرگ و با شکوه بود و حیاط بزرگ و سر سبزی داشت.
خدمتکار ها جلوی در عمارت به ردیف ایستاده بودن.
تعظیم کردن و یکصدا گفتن:خوش اومدید مادام
تهیونگ به من اشاره کرد و به یکی از خدمتکار ها گفت:به سمت اتاقش راهنماییش کن
خدمتکار سرشو انداخت پایین و پرسید:مگه خانم توی اتاق شما...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و گفت:فقط ببرش
خدمتکار لبخند ملیحی زد و رو به من گفت:بفرمایید خانم
کلافه دنبال خدمتکار رفتم،از پله ها رفتیم بالا و به سمت اتاق رفتیم.
وارد اتاق شدیم،تم اتاق سیاه بود.
خدمتکار لبخند زد و گفت:استراحت کنید
و بعد رفت.
روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به اشک ریختن،خیلی خسته بودم،کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با نوری که چشمامو اذیت میکرد بیدارشدم.
باورم نمیشد،چقدر یهویی از الیز جدا شدم،یعنی میشه دوباره ببینمش؟
بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.
تا آخر عمرم باید اینجا زندانی باشم؟
با صدای در چرخیدم
خدمتکار یه لباس گذاشت روی تخت(لباس اسلاید دوم)و گفت:صبح بخیر مادام،لباستون رو بپوشید
و برای صبحونه بیاید پایین
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه،ممنون
تعظیم کرد و رفت...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸.۷k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط