پارت (4 و اخر)🫂🖇🥺
پارت (4 و اخر)🫂🖇🥺
جیمینم رفت توی اتاق کل شیشه هارو جمع کرد و کنار یونا دراز کشید
...
یونا:خیلی خسته بودم تن و بدنم خیلی درد میکرد چیمیشو اصلا بیدار نمیشدم .هیچ وقت.
چشامو باز کردم دیدم توی بغل جیمینم اونم خوابیده بود حتما خیلی خسته بوده اینقد که مراقبم بود میخواستم از بغلش در بیام که تا تکون خوردم جیمین محکم تر بغلم کرد
جیمین:جایی میری ؟؟
یونا:بیداری؟
جیمین:عاره.. حالت خوبه؟درد نداری؟
یوتا با این حرفش بغض کرد:چیمیشد..
جیمین:چیمشد چی؟اصلا زنده نمیموندی نع؟فکر منو کردی؟؟فکر نکردی اگه تو بمیری منم به حال و روز تو میوفتم ؟؟
یونا:گرسنمه
جیمین:وایسا برم برات ی چیزی درست کنم
جیمین بلند شد که بره ی لحظه پاش سوخت و اخی گفت
یونا:چیشد؟؟
جیمین:هیچی
یونا:پات چیشده؟
جیمین:چیزوخاصی نیست ولش کن
یونا:تغصیر منه نه؟؟
جیمین:دوباره اینو گفت.. نه نیست بی احتیاطی خودمه
جیمین رفت اشپزخونه ی غذای مختصر درست کرد برای یونا.. رفت که صداش کنه
جیمین:میتونی بیای؟؟
یونا:عاره میتونم .. یونا بلند شد که بیاد پاهاش درد کرد و خواست بیوفته که جیمین سری گرفتش
یونا:ممنون
جیمین: ...
جیمین یونا رو گذاشت روی صندلی و غذا رو گذاشت جلوش
جیمین:بفرمایید
یونا:ممنون
جیمین:قابلی نداشت
یونا شروع کرد به خودن و جیمین بهش نگاه میکرد و بغض کرده بود
یونا:جیمین؟چیزی شده؟
جیمین:میدونی وقتی تو حالت هوب نبود من چقد نگدانت بودم؟میترسیدم از دستت بدم*اشک چشاش*
یونا:ج..جیمین ...
جیمین به لبای یونا نگاه میکرد:
خیلی دلتنگشونم ،میتونم ...
یونا نزاش جیمین ادامه حرفشو بزنه اونو بوسید
...
جیمین ازش جدا شد و گفت:یونا میدونی؟ی سری ادما میان ی سری هم میرن ما اگه بخوایم برای اون کسایی که میرن خیلی ناراحت بشیم هیچ وقت نباید زندگی کنیم،اخر داستان همه ماها تلخه و نباید ازش غافل بشیم ولی نباید اونقدر هم فکر کنیم بهش ،پس بخاطر من ،بخاطر من لطفا زود خوب شو ما راه های زیادی در پیش داریم هنوز بچه میخوایم نه؟*خندخ شیطانی*
یونا با بغضی که داشت لبخندی زد و گفت:باش بخاطر تو..
این دفعه جیمین بود که یونا رو میبوسید ...
...
قصه ما به سر رسید 🫂🖇🥺🍉🌹
مرسی که تا اینجا همراهم بودید🫂🖇🍉🌹
(بابت غلطای املایی معذرت🙏🏻)
جیمینم رفت توی اتاق کل شیشه هارو جمع کرد و کنار یونا دراز کشید
...
یونا:خیلی خسته بودم تن و بدنم خیلی درد میکرد چیمیشو اصلا بیدار نمیشدم .هیچ وقت.
چشامو باز کردم دیدم توی بغل جیمینم اونم خوابیده بود حتما خیلی خسته بوده اینقد که مراقبم بود میخواستم از بغلش در بیام که تا تکون خوردم جیمین محکم تر بغلم کرد
جیمین:جایی میری ؟؟
یونا:بیداری؟
جیمین:عاره.. حالت خوبه؟درد نداری؟
یوتا با این حرفش بغض کرد:چیمیشد..
جیمین:چیمشد چی؟اصلا زنده نمیموندی نع؟فکر منو کردی؟؟فکر نکردی اگه تو بمیری منم به حال و روز تو میوفتم ؟؟
یونا:گرسنمه
جیمین:وایسا برم برات ی چیزی درست کنم
جیمین بلند شد که بره ی لحظه پاش سوخت و اخی گفت
یونا:چیشد؟؟
جیمین:هیچی
یونا:پات چیشده؟
جیمین:چیزوخاصی نیست ولش کن
یونا:تغصیر منه نه؟؟
جیمین:دوباره اینو گفت.. نه نیست بی احتیاطی خودمه
جیمین رفت اشپزخونه ی غذای مختصر درست کرد برای یونا.. رفت که صداش کنه
جیمین:میتونی بیای؟؟
یونا:عاره میتونم .. یونا بلند شد که بیاد پاهاش درد کرد و خواست بیوفته که جیمین سری گرفتش
یونا:ممنون
جیمین: ...
جیمین یونا رو گذاشت روی صندلی و غذا رو گذاشت جلوش
جیمین:بفرمایید
یونا:ممنون
جیمین:قابلی نداشت
یونا شروع کرد به خودن و جیمین بهش نگاه میکرد و بغض کرده بود
یونا:جیمین؟چیزی شده؟
جیمین:میدونی وقتی تو حالت هوب نبود من چقد نگدانت بودم؟میترسیدم از دستت بدم*اشک چشاش*
یونا:ج..جیمین ...
جیمین به لبای یونا نگاه میکرد:
خیلی دلتنگشونم ،میتونم ...
یونا نزاش جیمین ادامه حرفشو بزنه اونو بوسید
...
جیمین ازش جدا شد و گفت:یونا میدونی؟ی سری ادما میان ی سری هم میرن ما اگه بخوایم برای اون کسایی که میرن خیلی ناراحت بشیم هیچ وقت نباید زندگی کنیم،اخر داستان همه ماها تلخه و نباید ازش غافل بشیم ولی نباید اونقدر هم فکر کنیم بهش ،پس بخاطر من ،بخاطر من لطفا زود خوب شو ما راه های زیادی در پیش داریم هنوز بچه میخوایم نه؟*خندخ شیطانی*
یونا با بغضی که داشت لبخندی زد و گفت:باش بخاطر تو..
این دفعه جیمین بود که یونا رو میبوسید ...
...
قصه ما به سر رسید 🫂🖇🥺🍉🌹
مرسی که تا اینجا همراهم بودید🫂🖇🍉🌹
(بابت غلطای املایی معذرت🙏🏻)
۷۷.۹k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.