پارت1
پارت1
وقتیبهاجبارازدواجکردید
درخواستی
ویوداسام
باز یه روز کسل کننده دیگه شروع شد واقعا دلم میخواست از دست بی تفاوتی جیمین خود*کشی کنم ولی خب چیکار میتونم کنم هعی ازدواج منو جیمین واقعا به اجبار بود ولی خب من عاشقشم ماجرا از این قراره که یک ماه پیش جیمین از من دعوت کرد تا توی موزیک ویدیوی جدیدش باشم و خب منم قبول کردم و بعد از اون کلی هیت گرفتم و یه سری شایعه پخش شد که من و جیمین باهم رابطه داشتیم ولی اصلا اینطوری نبود و اوضاع خیلی بد بود کمپانی ها برای اینکه جمعش کنن اعلام کردن که ما توی رابطه هستیم و قراره ازدواج کنیم و بزور این ازدواج و برای ما ترتیب دادن و ماهم مجبور شدیم و ازدواج کردیم ولی بعد از شب عروسی جیمین حتی دست هم به من نزد و هیچ کاری بهم دیگه نداریم فقط توی یه خونه زندگی میکنیم ولی نه حرفی نه شوخی و نه خریدی هیچی واین بیشتر از همه ازارم میده خب چه میشه کرد بلند شد و رفتم پایین و صبحونه درست کردم که دیدم جیمین هم اومد
جیمین:سلام(سرد)
داسام:سلام عزیزم بیا صبحونه
جیمین:نه ممنون میل ندارم من برم دیگه خداحافظ(سرد و رفت)
و داسام موند و غمی که تو دلش موند خیلی ناراحت بود که چرا جیمین اینطوری باهاش برخورد میکنه درسته که به اجبار باهمن ولی جیمین هم نباید اینطوری باهاش برخورد میکرد امروز خیلی بد بود هر روز حداقل باهاش غذا میخورد و یه حرف کوچیکی بهم میزدن ولی امروز فرق داشت اصلا اینجوری نبود
ویو جیمین
امروز اعصابم خیلی خراب بود چون سر صبحی با پی دی نیم بحثم شد برای همین با داسام هم سرد برخورد میکردم چون امروز واقعا اعصاب نداشتم و خیلی عصبی بودم الان فقط تازه ۱ماهه با داسام زندگی میکنم ولی عاشقشم من میدونم اون دلش نازکه ولی واقعا امروز اعصاب نداشتم جوریکه حتی پسرا هم باهام حرف نمیزند چون میدونستن وقتی عصبی میشم چقدر وحشتناک میشم
*پرش زمانی به خونه*
...............
وقتیبهاجبارازدواجکردید
درخواستی
ویوداسام
باز یه روز کسل کننده دیگه شروع شد واقعا دلم میخواست از دست بی تفاوتی جیمین خود*کشی کنم ولی خب چیکار میتونم کنم هعی ازدواج منو جیمین واقعا به اجبار بود ولی خب من عاشقشم ماجرا از این قراره که یک ماه پیش جیمین از من دعوت کرد تا توی موزیک ویدیوی جدیدش باشم و خب منم قبول کردم و بعد از اون کلی هیت گرفتم و یه سری شایعه پخش شد که من و جیمین باهم رابطه داشتیم ولی اصلا اینطوری نبود و اوضاع خیلی بد بود کمپانی ها برای اینکه جمعش کنن اعلام کردن که ما توی رابطه هستیم و قراره ازدواج کنیم و بزور این ازدواج و برای ما ترتیب دادن و ماهم مجبور شدیم و ازدواج کردیم ولی بعد از شب عروسی جیمین حتی دست هم به من نزد و هیچ کاری بهم دیگه نداریم فقط توی یه خونه زندگی میکنیم ولی نه حرفی نه شوخی و نه خریدی هیچی واین بیشتر از همه ازارم میده خب چه میشه کرد بلند شد و رفتم پایین و صبحونه درست کردم که دیدم جیمین هم اومد
جیمین:سلام(سرد)
داسام:سلام عزیزم بیا صبحونه
جیمین:نه ممنون میل ندارم من برم دیگه خداحافظ(سرد و رفت)
و داسام موند و غمی که تو دلش موند خیلی ناراحت بود که چرا جیمین اینطوری باهاش برخورد میکنه درسته که به اجبار باهمن ولی جیمین هم نباید اینطوری باهاش برخورد میکرد امروز خیلی بد بود هر روز حداقل باهاش غذا میخورد و یه حرف کوچیکی بهم میزدن ولی امروز فرق داشت اصلا اینجوری نبود
ویو جیمین
امروز اعصابم خیلی خراب بود چون سر صبحی با پی دی نیم بحثم شد برای همین با داسام هم سرد برخورد میکردم چون امروز واقعا اعصاب نداشتم و خیلی عصبی بودم الان فقط تازه ۱ماهه با داسام زندگی میکنم ولی عاشقشم من میدونم اون دلش نازکه ولی واقعا امروز اعصاب نداشتم جوریکه حتی پسرا هم باهام حرف نمیزند چون میدونستن وقتی عصبی میشم چقدر وحشتناک میشم
*پرش زمانی به خونه*
...............
۳.۳k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.