سوراخ پارت 22
#جونگکوک
باید می فهمیدم هیونگ این نامه رو از کجا آورده....
-هیونگ...
+بله؟!
-خواهش میکنم....
+کوک ....میخوای جون یونا بخطر بیوفته؟؟؟
-جیمین....
+بنظرم بهتره این بحثو ادامه ندیدم....
-خیلی خب
#یونا...
حتما نامه ای ک دادم به جیمین تا به حال دست کوک رسیده.....
(جیمین شی ....لطفا اینو به کوک بدید...و اگه خواست جای منو بدونه چیزی بهش نگید....
...-ولی یونا چان...
+اونطوری عواطفش تحریک میشه و باعث میشه به خودش آسیب بزنه....
-متوجه شدم...)
کوکی لطفا مواظب خودت باش.....
#یک_هفته_بعد
#یونا
الان یه هفته مونده تا وارد هفت ماه بشم....
امروز کریسمس هست.....روزی ک خیلی دلم میخواست کنار جونگ کوک باشم....💔
نمیدونم چرا ولی دلم یهو شروع به درد گرفتن کرد...
داد زدم....
-آهههههههه هیگوچییییییی.....چوووووووییییااااااااا
+×صدای یوناس....یونا ....یونا
#بیمارستان
#چویا
×خیلی نگرانم....😢💔
+آروم باش عزیزم....امیدوارم...هرسه شون سالم باشن.....
×امیدوارم.....
🎊🎉(صدای گریه بچهها بلند شد...)
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون...
×چی شد دکتر.....
-نگران نباشید...مادر و بچه ها هردو سالم هستن...
+خب خدا رو شکر...
-فقط بخاطر زود اومدن بچه ها ....باید یه مدت تحت نظر باشن....
.....#پنج_ساعت_بعد
#یونا
احساس درد داشتم....چشمام رو باز کردم....چویا و هیگوچی با خوشحالی بهم نگاه میکردن. ....
-هیگوچی. ...چویا....چرا اینطوری نگام میکنید؟؟؟!😯
ناخودآگاه دستم رو بردم سمت شکمم .....نبود....صاف صاف....
-بچه هام به دنیا اومدن....😢😢😊❤🎉
هیگوچی سرش رو به نشونه آره تکون داد...اومد جلو و بغلم کرد.....
بغض عجیبی توی گلوم بود. ..
کوک .....تو کجایی؟؟؟؟😢
#جونگکوک
صبح بود و بعد از ظهر هم لایو داشتیم ....به مناسبت روز کریسمس....
خواب بودم.....تو خواب دیدم....میخواستم یونا رو بغل کنم ....ک یه پسر بچه بهم....شلیک کرد....از خواب پریدم.....و خودم رو تو اتاق جیمین یافتم....
این چ خوابی بووود....😣
بلند شدم و دیدم ساعت نزدیک به ده بود....رفتم تو سالن....همه هیونگا بیدار بودن جز من😯😯😯💔😑
-سلام....
+×÷☆♡¤صبح بخیر.....
-اینجا چه خبره؟!
×جونگ کوک خان الان شش ماهه ک صبح زود بیدار نشده بودی....
-جدی؟؟؟؟؟ (ایگو. ..خاک سه عالم بر سرم...)
÷بیا بریم صبحونه بخوریم....منم هنوز هیچی نخوردم...
-باشه جیمین هیونگ.....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
باید می فهمیدم هیونگ این نامه رو از کجا آورده....
-هیونگ...
+بله؟!
-خواهش میکنم....
+کوک ....میخوای جون یونا بخطر بیوفته؟؟؟
-جیمین....
+بنظرم بهتره این بحثو ادامه ندیدم....
-خیلی خب
#یونا...
حتما نامه ای ک دادم به جیمین تا به حال دست کوک رسیده.....
(جیمین شی ....لطفا اینو به کوک بدید...و اگه خواست جای منو بدونه چیزی بهش نگید....
...-ولی یونا چان...
+اونطوری عواطفش تحریک میشه و باعث میشه به خودش آسیب بزنه....
-متوجه شدم...)
کوکی لطفا مواظب خودت باش.....
#یک_هفته_بعد
#یونا
الان یه هفته مونده تا وارد هفت ماه بشم....
امروز کریسمس هست.....روزی ک خیلی دلم میخواست کنار جونگ کوک باشم....💔
نمیدونم چرا ولی دلم یهو شروع به درد گرفتن کرد...
داد زدم....
-آهههههههه هیگوچییییییی.....چوووووووییییااااااااا
+×صدای یوناس....یونا ....یونا
#بیمارستان
#چویا
×خیلی نگرانم....😢💔
+آروم باش عزیزم....امیدوارم...هرسه شون سالم باشن.....
×امیدوارم.....
🎊🎉(صدای گریه بچهها بلند شد...)
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون...
×چی شد دکتر.....
-نگران نباشید...مادر و بچه ها هردو سالم هستن...
+خب خدا رو شکر...
-فقط بخاطر زود اومدن بچه ها ....باید یه مدت تحت نظر باشن....
.....#پنج_ساعت_بعد
#یونا
احساس درد داشتم....چشمام رو باز کردم....چویا و هیگوچی با خوشحالی بهم نگاه میکردن. ....
-هیگوچی. ...چویا....چرا اینطوری نگام میکنید؟؟؟!😯
ناخودآگاه دستم رو بردم سمت شکمم .....نبود....صاف صاف....
-بچه هام به دنیا اومدن....😢😢😊❤🎉
هیگوچی سرش رو به نشونه آره تکون داد...اومد جلو و بغلم کرد.....
بغض عجیبی توی گلوم بود. ..
کوک .....تو کجایی؟؟؟؟😢
#جونگکوک
صبح بود و بعد از ظهر هم لایو داشتیم ....به مناسبت روز کریسمس....
خواب بودم.....تو خواب دیدم....میخواستم یونا رو بغل کنم ....ک یه پسر بچه بهم....شلیک کرد....از خواب پریدم.....و خودم رو تو اتاق جیمین یافتم....
این چ خوابی بووود....😣
بلند شدم و دیدم ساعت نزدیک به ده بود....رفتم تو سالن....همه هیونگا بیدار بودن جز من😯😯😯💔😑
-سلام....
+×÷☆♡¤صبح بخیر.....
-اینجا چه خبره؟!
×جونگ کوک خان الان شش ماهه ک صبح زود بیدار نشده بودی....
-جدی؟؟؟؟؟ (ایگو. ..خاک سه عالم بر سرم...)
÷بیا بریم صبحونه بخوریم....منم هنوز هیچی نخوردم...
-باشه جیمین هیونگ.....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
۳۷.۰k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.