سوراخ پارت 21
#جونگکوک
باورم نمیشد ....دوقلو...دوتا بچه دارم.....چقدر دلم میخواست تو این اوضاع کنار یونا بودم .....
این هفته کریسمس هست.....💔یونا دلم برات تنگ شده .... #تهیونگ
کوک از اتاقش اومد بیرون و رفت تو اتاق جیمین....
فرصت خوبی بود...باید میفهمیدم اینجا چ خبره...😆😈
روی پنجه و خیلی آروم و بی صدا رفتم تو اتاق کوک ....دور و اطرافمو نگاه کردم ولی....این دیگه چیه؟!
یه برگه کاغذ رو تخت کوک بود ....هان؟! یه نامس
.....نامه رو خوندم و متوجه شدم کوک ازدواج کرده و خانمش دوقلو داره...الهی...
ولی خب نامه باید از طرف....چی؟! ....یونا؟! این ....این غیرممکنه...یعنی اونا...باهم ازدواج کردن...و حتی الان یونا از کوک بارداره؟!
انگار دنیا رو سرم خراب شد....نامه رو انداختم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون.....مثل همیشه دیر رسیدم .....حالا میفهمم چرا هیترا بهم میگن بی عرضه تو برو سر زمینت....از پس یه ابراز علاقه برنیومدم...
از خوابگاه زدم بیرون....سوار ماشین شدم و رفتم سمت دریا.....
آخه چرا.....چرا....چرا😢😢😢💔
رسیدم دریا....بوی دریا....بوی دلتنگی...داغون بودم...نشستم روی شن ها ....هنوز از گرمای نور خورشید گرم بودن....کاش منم یه دونه شن بودم....یهو سرم گیج رفت...و همه جا تار شد.... #سوهو
برای پیاده روی رفته بودم لب ساحل....داشتم قدم میزدم و به یونا فکر میکردم...دلم براش میسوخت...دیدم تهیونگ نشسته لب ساحل....نخواستم منو ببینه...میخواستم از کنارش رد شم ک دیدم داره میوفته رو زمین...ناخودآگاه به سمتش دویدم....و همونطور ک داشت میوفتاد گرفتمش توی بغلم...فکر کنم فشارش افتاده بود... #تهیونگ
چشمام رو باز کردم و دیدم....تو بغل یه دخترم...خوب ک دقت کردم دیدم سوهو بود....
ولی اصلا حال تکون خوردن نداشتم...فقط یکمکگ تو بغلش خودم رو جابجا کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش....تند میزد...احساس کردم دلم لرزش عجیبی پیدا کرد.... اولش لرزید و بعد آروم و سایلنت شد عین یه موبایل....
-تهیونگاا....حالت خوبه؟!😇😊
بهم گفت تهیونگاا....ولی تا جایی ک یادمه توی اون یه ماه یونا یه بارم اینو نگفت....
یکم سرمو رو سینش جابجا کردم و گفتم:
-آ...آره...سوهو تو اینجا چیکار میکنی!
+خب اومدم پیاده روی😇😇
راست نشستم....
-ک اینطور....
+تهیونگاااا....مطمئنی حالت خوبه میخوای یکم دیگه استراحت کنی؟!
-نه...ممنون...خوبم...
خیلی تلاش میکردم تپق نزنم ....راستش تا به حال هیچوقت به چهره سوهو دقت نکرده بودم....
به سوهو گفتم:وقت داری قدم بزنیم؟!.....
ادامه پارت بعدی.... #سوراخ
#پست_جدید
باورم نمیشد ....دوقلو...دوتا بچه دارم.....چقدر دلم میخواست تو این اوضاع کنار یونا بودم .....
این هفته کریسمس هست.....💔یونا دلم برات تنگ شده .... #تهیونگ
کوک از اتاقش اومد بیرون و رفت تو اتاق جیمین....
فرصت خوبی بود...باید میفهمیدم اینجا چ خبره...😆😈
روی پنجه و خیلی آروم و بی صدا رفتم تو اتاق کوک ....دور و اطرافمو نگاه کردم ولی....این دیگه چیه؟!
یه برگه کاغذ رو تخت کوک بود ....هان؟! یه نامس
.....نامه رو خوندم و متوجه شدم کوک ازدواج کرده و خانمش دوقلو داره...الهی...
ولی خب نامه باید از طرف....چی؟! ....یونا؟! این ....این غیرممکنه...یعنی اونا...باهم ازدواج کردن...و حتی الان یونا از کوک بارداره؟!
انگار دنیا رو سرم خراب شد....نامه رو انداختم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون.....مثل همیشه دیر رسیدم .....حالا میفهمم چرا هیترا بهم میگن بی عرضه تو برو سر زمینت....از پس یه ابراز علاقه برنیومدم...
از خوابگاه زدم بیرون....سوار ماشین شدم و رفتم سمت دریا.....
آخه چرا.....چرا....چرا😢😢😢💔
رسیدم دریا....بوی دریا....بوی دلتنگی...داغون بودم...نشستم روی شن ها ....هنوز از گرمای نور خورشید گرم بودن....کاش منم یه دونه شن بودم....یهو سرم گیج رفت...و همه جا تار شد.... #سوهو
برای پیاده روی رفته بودم لب ساحل....داشتم قدم میزدم و به یونا فکر میکردم...دلم براش میسوخت...دیدم تهیونگ نشسته لب ساحل....نخواستم منو ببینه...میخواستم از کنارش رد شم ک دیدم داره میوفته رو زمین...ناخودآگاه به سمتش دویدم....و همونطور ک داشت میوفتاد گرفتمش توی بغلم...فکر کنم فشارش افتاده بود... #تهیونگ
چشمام رو باز کردم و دیدم....تو بغل یه دخترم...خوب ک دقت کردم دیدم سوهو بود....
ولی اصلا حال تکون خوردن نداشتم...فقط یکمکگ تو بغلش خودم رو جابجا کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش....تند میزد...احساس کردم دلم لرزش عجیبی پیدا کرد.... اولش لرزید و بعد آروم و سایلنت شد عین یه موبایل....
-تهیونگاا....حالت خوبه؟!😇😊
بهم گفت تهیونگاا....ولی تا جایی ک یادمه توی اون یه ماه یونا یه بارم اینو نگفت....
یکم سرمو رو سینش جابجا کردم و گفتم:
-آ...آره...سوهو تو اینجا چیکار میکنی!
+خب اومدم پیاده روی😇😇
راست نشستم....
-ک اینطور....
+تهیونگاااا....مطمئنی حالت خوبه میخوای یکم دیگه استراحت کنی؟!
-نه...ممنون...خوبم...
خیلی تلاش میکردم تپق نزنم ....راستش تا به حال هیچوقت به چهره سوهو دقت نکرده بودم....
به سوهو گفتم:وقت داری قدم بزنیم؟!.....
ادامه پارت بعدی.... #سوراخ
#پست_جدید
۳۹.۰k
۱۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.