🔸 والفجر یک بود. با گردانمان نصف شبی توی راه بودیم. مرتب
🔸 والفجر یک بود. با گردانمان نصف شبی توی راه بودیم. مرتب بیسیم میزدیم بهش و ازش میپرسیدیم "چی کار کنیم؟"
🔹 وسط راه یه نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقا مهدی رو از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی.
🔸 رفتیم بهش سلام کنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشمهاش هم کاسهی خون. توی اون گرما یه پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بد جوری سرما خورده بود.
🔹 تا اومدیم حرفی بزنیم، رانندهش گفت "به خدا خودم رو کشتم که نیا؛ مگه قبول میکنه؟"
#شهید_مهدی_باکری #درس_اخلاق
#خاکیان_خدایی
🔹 وسط راه یه نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقا مهدی رو از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی.
🔸 رفتیم بهش سلام کنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشمهاش هم کاسهی خون. توی اون گرما یه پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بد جوری سرما خورده بود.
🔹 تا اومدیم حرفی بزنیم، رانندهش گفت "به خدا خودم رو کشتم که نیا؛ مگه قبول میکنه؟"
#شهید_مهدی_باکری #درس_اخلاق
#خاکیان_خدایی
۹۶۹
۱۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.