رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۷
دازای: ممنونم ، حتما بعدش فوجیوارا سان سرزنش تون میکنه ببخشید
یاماموتو: اشکال نداره، به هرحال تازه دوست پیدا کردی میدونم چرا میخوای از فوجیوارا قایمش کنی .
دازای: بازم ممنون ، خداحافظ
یاماموتو: بهت خوش بگذره ، خداحافظ
یاماموتو سان رفت و منم رفتم پیش چویا.
دازای: خب بریم
چویا: باشه
ویو چویا
برام عجیب بود که دازای چرا نمیخواست بره خونه و گفت همراه من میاد ، ولی زیاد اهمیت ندادم حتما اونم دلایل خودش داشت. رفتم سمت ماشین و در رو باز کردم
چویا: اول تو بشین
دازای:ممنون
دازای نشست و بعدش هم من نشستم. راننده هم بدون هیچ حرفی به سمت خونه حرکت کرد. رسیدیم خونه در باز کردم و پیاده شدم و بعدش هم دازای پیاده شد. وارد خونه شدیم
دازای: اووو چقدر خونه تون بزرگه
چویا: آره خیلی بزرگه ، ولی نمیدونی پول این خونه از کجا بدست اومده
دازای: منظورت چیه؟
چویا: هیچی
رو کردم به یکی از خدمتکارا و گفتم
چویا: امروز دوستم رو آوردم ، برامون خوراکی بیار
خدمتکار: چشم
دست دازای رو گرفتم رو رفتیم داخل اتاقم
ویو دازای
وارد اتاق چویا شدم . خیلی بزرگ و قشنگ بود. کل اتاقش پر بود از نقاشی های مختلف. یه قسمت اتاقش هم یه بوم نقاشی و با یه نقاشی نصفه کاره و یه میز که روش پر از دفتر نقاشی بود.
دازای: همه این نقاشی هارو خودت کشیدی؟
چویا: آره
دازای: خیلی قشنگن ، نمیدونستم توی نقاشی خوبی
چویا: راستش نقاشی تنها چیزی بود که بهم آرامش میداد ، هر کدوم از این نقاشی هارو دوست داشتی انتخاب کن میتونی به عنوان هدیه ببری برای خودت
دازای:واقعا؟
چویا: آره
دازای: ممنون
پارت ۷
دازای: ممنونم ، حتما بعدش فوجیوارا سان سرزنش تون میکنه ببخشید
یاماموتو: اشکال نداره، به هرحال تازه دوست پیدا کردی میدونم چرا میخوای از فوجیوارا قایمش کنی .
دازای: بازم ممنون ، خداحافظ
یاماموتو: بهت خوش بگذره ، خداحافظ
یاماموتو سان رفت و منم رفتم پیش چویا.
دازای: خب بریم
چویا: باشه
ویو چویا
برام عجیب بود که دازای چرا نمیخواست بره خونه و گفت همراه من میاد ، ولی زیاد اهمیت ندادم حتما اونم دلایل خودش داشت. رفتم سمت ماشین و در رو باز کردم
چویا: اول تو بشین
دازای:ممنون
دازای نشست و بعدش هم من نشستم. راننده هم بدون هیچ حرفی به سمت خونه حرکت کرد. رسیدیم خونه در باز کردم و پیاده شدم و بعدش هم دازای پیاده شد. وارد خونه شدیم
دازای: اووو چقدر خونه تون بزرگه
چویا: آره خیلی بزرگه ، ولی نمیدونی پول این خونه از کجا بدست اومده
دازای: منظورت چیه؟
چویا: هیچی
رو کردم به یکی از خدمتکارا و گفتم
چویا: امروز دوستم رو آوردم ، برامون خوراکی بیار
خدمتکار: چشم
دست دازای رو گرفتم رو رفتیم داخل اتاقم
ویو دازای
وارد اتاق چویا شدم . خیلی بزرگ و قشنگ بود. کل اتاقش پر بود از نقاشی های مختلف. یه قسمت اتاقش هم یه بوم نقاشی و با یه نقاشی نصفه کاره و یه میز که روش پر از دفتر نقاشی بود.
دازای: همه این نقاشی هارو خودت کشیدی؟
چویا: آره
دازای: خیلی قشنگن ، نمیدونستم توی نقاشی خوبی
چویا: راستش نقاشی تنها چیزی بود که بهم آرامش میداد ، هر کدوم از این نقاشی هارو دوست داشتی انتخاب کن میتونی به عنوان هدیه ببری برای خودت
دازای:واقعا؟
چویا: آره
دازای: ممنون
- ۴.۸k
- ۱۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط