رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۶
ویو چویا
وارد کلاس شدم ، مثل همیشه دازای زودتر اومده بود. با دازای خیلی راحت شده بودم و حس میکردم تنها فردی هست که میتونم بهش اعتماد کنم ، برای همین تصمیم گرفتم امروز دعوتش کنم بیاد خونمون .رفتم و کنارش نشستم
دازای: سلام چویا
چویا: سلام اِممم دازای
دازای: چیه؟
چویا: میتونی امروز بیای خونمون؟
دازای: واقعا؟ مشکلی نیست ؟
چویا: نه
دازای: پس باشه حتما میام
چویا: خوبه
ویو دازای
واقعا خوشحال بودم که دارم میرم خونه چویا. هم اینطوری میفهمم که چویا کجا زندگی میکنه و هم لازم نیست برم خونه و فوجیوارا سان رو ببینم البته تا وقتی که خونه چویا هستم (توی پارت های بعد با فوجیوارا آشنا میشین)
زمان گذشت و مدرسه تموم شد وسایلم رو جمع کردم و همراه چویا از مدرسه اومدم بیرون. دلم نمیخواست برم خونه
دازای: چویا اشکال نداره همراهت بیام خونت؟
چویا: نمیخوای بری خونه خودتون ؟
دازای: نه
چویا: باشه مشکلی نیست
دازای: پس صبر کن الان میام
چویا: باشه
یاماموتو سان اومده بود رفتم سمت در راننده و زدم به شیشه . یاماموتو سان متوجه ام شد و شیشه رو داد پایین
دازای: سلام
یاماموتو: سلام دازای
دازای: اِمم من بیرون کار دارم میشه شما بدون من برین خونه؟
یاماموتو: کجا میخوای بری ؟
دازای: میخوام برم خونه دوستم ، ولی میشه به فوجیوارا سان بگین که جایی کار داشت و خودش بعدا میاد؟
یاماموتو: باشه
پارت ۶
ویو چویا
وارد کلاس شدم ، مثل همیشه دازای زودتر اومده بود. با دازای خیلی راحت شده بودم و حس میکردم تنها فردی هست که میتونم بهش اعتماد کنم ، برای همین تصمیم گرفتم امروز دعوتش کنم بیاد خونمون .رفتم و کنارش نشستم
دازای: سلام چویا
چویا: سلام اِممم دازای
دازای: چیه؟
چویا: میتونی امروز بیای خونمون؟
دازای: واقعا؟ مشکلی نیست ؟
چویا: نه
دازای: پس باشه حتما میام
چویا: خوبه
ویو دازای
واقعا خوشحال بودم که دارم میرم خونه چویا. هم اینطوری میفهمم که چویا کجا زندگی میکنه و هم لازم نیست برم خونه و فوجیوارا سان رو ببینم البته تا وقتی که خونه چویا هستم (توی پارت های بعد با فوجیوارا آشنا میشین)
زمان گذشت و مدرسه تموم شد وسایلم رو جمع کردم و همراه چویا از مدرسه اومدم بیرون. دلم نمیخواست برم خونه
دازای: چویا اشکال نداره همراهت بیام خونت؟
چویا: نمیخوای بری خونه خودتون ؟
دازای: نه
چویا: باشه مشکلی نیست
دازای: پس صبر کن الان میام
چویا: باشه
یاماموتو سان اومده بود رفتم سمت در راننده و زدم به شیشه . یاماموتو سان متوجه ام شد و شیشه رو داد پایین
دازای: سلام
یاماموتو: سلام دازای
دازای: اِمم من بیرون کار دارم میشه شما بدون من برین خونه؟
یاماموتو: کجا میخوای بری ؟
دازای: میخوام برم خونه دوستم ، ولی میشه به فوجیوارا سان بگین که جایی کار داشت و خودش بعدا میاد؟
یاماموتو: باشه
- ۷.۱k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط