رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۵
رسیدیم خونه پیاده شدم و مثل همیشه سریع رفتم داخل اتاقم. لباسام رو عوض کردم و هدفونم رو برداشتم و آهنگ گذاشتم،رفتم سراغ دفتر نقاشیم و کار قبلی رو ادامش دادم . ساعت ها درحال نقاشی کردن بودم که بلاخره تموم شد. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود . عجیب بود که نیومدن و سرم غر نزدن. گشنه ام بود از اتاق اومدم بیرون که خوراکی بخورم اما صدایی مانع شد
ناشناس: تا کی میخوای به رفتارت ادامه بدی؟ تو وارث بعدی شرکت هستی بهتره بیشتر حواست باشه
چویا: هه صد سال سیاه نمیخوام وارث بعدی این شرکتی که فقط برای محافظت از کثیف کاری هات هست بشم و کثیف کاری هات رو ادامه بدم
ناشناس: چه بخوای چه نخوای مجبوری
چویا: هیچوقت مجبور نیستم ، خودم برا خودم اراده دارم و هرکار بخوام میکنم
اینو گفتم و دوباره رفتم توی اتاقم. گرسنگیم دیگه برام اهمیت نداشت.
ویو دازای
با خستگی دفترم رو بستم . بلاخره درس و مشقا تموم شدن. درسته زیاد هم نبودن ولی برای اینکه در آینده بتونم از این جهنم بیام بیرون باید الان سخت تلاش میکردم ، ولی احتمالا باز هم از این جهنم بیرون نمیام. بیخیال شدم و رفتم برای خودم شام درست کردم. بعد از خوردن شام رفتم و خوابیدم
*چند روز بعد*
تو این چند روز به چویا نزدیک تر شدم و اونم باهام صمیمی تر رفتار میکرد. الان فردی رو پیدا کردم که این جهنم رو برام آسون تر میکنه. وارد کلاس شدم و سرجام نشستم. بچه ها از اینکه چویا با یکی صمیمی شده تعجب کردن و وقتایی که چویا نبود ازم دربارش سوال میکردن. مثل همیشه منتظر چویا بودم و بعد از چند دقیقه اومد
پارت ۵
رسیدیم خونه پیاده شدم و مثل همیشه سریع رفتم داخل اتاقم. لباسام رو عوض کردم و هدفونم رو برداشتم و آهنگ گذاشتم،رفتم سراغ دفتر نقاشیم و کار قبلی رو ادامش دادم . ساعت ها درحال نقاشی کردن بودم که بلاخره تموم شد. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود . عجیب بود که نیومدن و سرم غر نزدن. گشنه ام بود از اتاق اومدم بیرون که خوراکی بخورم اما صدایی مانع شد
ناشناس: تا کی میخوای به رفتارت ادامه بدی؟ تو وارث بعدی شرکت هستی بهتره بیشتر حواست باشه
چویا: هه صد سال سیاه نمیخوام وارث بعدی این شرکتی که فقط برای محافظت از کثیف کاری هات هست بشم و کثیف کاری هات رو ادامه بدم
ناشناس: چه بخوای چه نخوای مجبوری
چویا: هیچوقت مجبور نیستم ، خودم برا خودم اراده دارم و هرکار بخوام میکنم
اینو گفتم و دوباره رفتم توی اتاقم. گرسنگیم دیگه برام اهمیت نداشت.
ویو دازای
با خستگی دفترم رو بستم . بلاخره درس و مشقا تموم شدن. درسته زیاد هم نبودن ولی برای اینکه در آینده بتونم از این جهنم بیام بیرون باید الان سخت تلاش میکردم ، ولی احتمالا باز هم از این جهنم بیرون نمیام. بیخیال شدم و رفتم برای خودم شام درست کردم. بعد از خوردن شام رفتم و خوابیدم
*چند روز بعد*
تو این چند روز به چویا نزدیک تر شدم و اونم باهام صمیمی تر رفتار میکرد. الان فردی رو پیدا کردم که این جهنم رو برام آسون تر میکنه. وارد کلاس شدم و سرجام نشستم. بچه ها از اینکه چویا با یکی صمیمی شده تعجب کردن و وقتایی که چویا نبود ازم دربارش سوال میکردن. مثل همیشه منتظر چویا بودم و بعد از چند دقیقه اومد
- ۳.۸k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط