.
.
.
آنها دونفر بودند ...
عنایت صحتیشکوه
درگیری بالا گرفته بود. بیشتر خیابان ها و کوچهها افتاده بودند دست عراقیها. بچهها، کوچهبهکوچه میجنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له میکردند، بگیرند .
ما، سه نفر بودیم، ولی آنها دونفر بودند .
ما، سه نفر بودیم، من و دوتای دیگر از بچهها. از روی پشتبام خانهها رفت وآمد میکردیم.
نمیشد رفت توی خیابان. دشمن همه جا بود، توی خانه ها، کوچهها، بازار و …
آنها دونفر بودند. مانده بودند وسط میدان. میدان شهید مطهری خرمشهر. کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود. همهاش در چند دقیقه اتفاق افتاد. آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به این که باید چکار کنیم را هم از ما گرفت.
آنها دونفر بودند، ولی دور و برشان خیلی نیرو بود. نه نیروی خودی، که سربازان وحشی و کماندوهای دشمن.
آنها خیلی زیاد بودند. خیلی مشتاق بودند تا ببینند چه کسانی تا این لحظه در وسط میدان، بهطرفشان تیراندازی کرده و جلویشان را گرفته بودند.
حلقهی محاصره را هر لحظه تنگتر میکردند. خودشان هم تعجب کردند. آنچه میدیدند، باورش سخت بود.
آنها دونفر بودند. دوتا دختر ایرانی. دو دختر مسلمان غیرتمند که چادر بر سر، تا آنجا که در توانشان بود، با تیراندازی، جلوی حرکت دشمن را بهطرف مسجدجامع سد کرده بودند.
آن همه عراقیها معطل مانده بودند، فقط بهخاطر مقاومت این دو نفر بود.
عصبانی شده بودند. هم عصبانی، هم وحشی. کسی تیراندازی نمیکرد. همه آرام جلو میرفتند و حلقهی محاصره را تنگتر میکردند.
مبهوت مانده بودیم که چه کنیم، و چه خواهد شد؟ گیج شده بودیم. ناگهان …
عراقیها خیلی به آنها نزدیک شده بودند. وحشت کرده بودیم که آنها اسیر خواهند شد.
ناگهان …
"تق … تق …"
همین!
صدای شلیک دو گلوله از دو اسلحه، پشت سر هم بهگوش رسید.
آن دو دختر، که وسط میدان روبهروی هم نشسته بودند، و کفتارهای وحشی عراقی اطرافشان را گرفته بودند، لولهی اسلحهشان را بهطرف هم گرفتند و با شلیک همزمان، یکدیگر را از ننگ اسارت بهدست دشمن بیدین و پست، نجات دادند.
عراقیها مبهوت مانده بودند. ما هم همین طور.
و اشک تنها چیزی بود که از گوشهی چشمان ما سه نفر جاری شد ... و دیگر هیچ.
آنها هنوز دونفر بودند …
#شهید
#خرمشهر
#خونین_شهر
#دفاع_مقدس
#خاطرات
#جنگ_تحمیلی
#افسانه_های_جنگ
#بسیج #بسیجی
.
آنها دونفر بودند ...
عنایت صحتیشکوه
درگیری بالا گرفته بود. بیشتر خیابان ها و کوچهها افتاده بودند دست عراقیها. بچهها، کوچهبهکوچه میجنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له میکردند، بگیرند .
ما، سه نفر بودیم، ولی آنها دونفر بودند .
ما، سه نفر بودیم، من و دوتای دیگر از بچهها. از روی پشتبام خانهها رفت وآمد میکردیم.
نمیشد رفت توی خیابان. دشمن همه جا بود، توی خانه ها، کوچهها، بازار و …
آنها دونفر بودند. مانده بودند وسط میدان. میدان شهید مطهری خرمشهر. کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود. همهاش در چند دقیقه اتفاق افتاد. آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به این که باید چکار کنیم را هم از ما گرفت.
آنها دونفر بودند، ولی دور و برشان خیلی نیرو بود. نه نیروی خودی، که سربازان وحشی و کماندوهای دشمن.
آنها خیلی زیاد بودند. خیلی مشتاق بودند تا ببینند چه کسانی تا این لحظه در وسط میدان، بهطرفشان تیراندازی کرده و جلویشان را گرفته بودند.
حلقهی محاصره را هر لحظه تنگتر میکردند. خودشان هم تعجب کردند. آنچه میدیدند، باورش سخت بود.
آنها دونفر بودند. دوتا دختر ایرانی. دو دختر مسلمان غیرتمند که چادر بر سر، تا آنجا که در توانشان بود، با تیراندازی، جلوی حرکت دشمن را بهطرف مسجدجامع سد کرده بودند.
آن همه عراقیها معطل مانده بودند، فقط بهخاطر مقاومت این دو نفر بود.
عصبانی شده بودند. هم عصبانی، هم وحشی. کسی تیراندازی نمیکرد. همه آرام جلو میرفتند و حلقهی محاصره را تنگتر میکردند.
مبهوت مانده بودیم که چه کنیم، و چه خواهد شد؟ گیج شده بودیم. ناگهان …
عراقیها خیلی به آنها نزدیک شده بودند. وحشت کرده بودیم که آنها اسیر خواهند شد.
ناگهان …
"تق … تق …"
همین!
صدای شلیک دو گلوله از دو اسلحه، پشت سر هم بهگوش رسید.
آن دو دختر، که وسط میدان روبهروی هم نشسته بودند، و کفتارهای وحشی عراقی اطرافشان را گرفته بودند، لولهی اسلحهشان را بهطرف هم گرفتند و با شلیک همزمان، یکدیگر را از ننگ اسارت بهدست دشمن بیدین و پست، نجات دادند.
عراقیها مبهوت مانده بودند. ما هم همین طور.
و اشک تنها چیزی بود که از گوشهی چشمان ما سه نفر جاری شد ... و دیگر هیچ.
آنها هنوز دونفر بودند …
#شهید
#خرمشهر
#خونین_شهر
#دفاع_مقدس
#خاطرات
#جنگ_تحمیلی
#افسانه_های_جنگ
#بسیج #بسیجی
۱.۷k
۱۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.