عشق یا نفرت (پارت ۱۹)
جکی : مگه اسممو نشنیدی؟
آنیسا : ببخشید ما هواسمون نبود، حالا هرچی، بدون که ما باهات حرف هم نمیزنیم
*ساعت ۸ شب
آنیا : آنیا میره شام رو بگیره.
✨از زبون آنیا
همینطوری داشتم میرفتم شام رو بگیرم بیارم بخوریم که ی صدایی اومد
"خششش"
من : ها؟ صدای چی بود؟
به راهم ادامه دادم و توجه ای نکردم
از دید نویسنده
همینطوری منتظر بودن که صدای جیغ اومد
آنیسا : صدای چی بود؟
دامیان : نمیدونم؟ آنیا بود؟
آنیسا اون لحظه تمرکز کرد تا ذهن ها رو از دو کیلو متر هم بتونه بخونه
.. : (فکر کرده پیداش نمیکنم؟! بعد از چند سال پیدات کردم "شماره ۰۰۷ ")
آنیسا با شنیدن این گفت : آنیا، اون تو خطره!
دامیان : از کجا میدونی؟
آنیسا : وقت توضیح دادن نیست! وای وای وای این افتضاحه.. اونو دزدیدن... شدو.. ؟! اون...اون؟ اون که مرده بود!
دامیان : شدو؟ اون دیگه کیه ؟
دیاکو : برای منم سواله واقعا کیه؟
آنیسا : گند زدم.. چیزه یعنی از دهنم پرید.. اه نه.. (چی بگم چی بگم؟ تا وقتی دیاکو اینجاس نمیتونم واقعیتو بگم ) اون.. فقط...ی... ادمه...مثل.. .. بقیه
بکی : پس چرا انقدر جو برت داشت؟
آنیسا : وقت.. نداریم... اون حالش خوب نیست
و بعدش به دستش خیره شد که آروم اروم داشت محو میشد
دامیان : آنیسا... دستت...
آنیسا اشک تو چشماش جمع شد و زمزمه کرد : کارم تمومه.. کارم تمومه... من اصلا نباید میومدم اینجا..
دامیان : هی .. اگه چیزی شده.. میتونی بهمون بگی
آنیسا : نه.. چیزی نیست.. فقط.. خودم میرم دنبالش !
بکی : آنیسا چان ی بلایی سر خودت میاری ها!
آنیسا : اگه هیچ کاری نکنم هم آنیا آسیب میبینه هم من، ولی اگه ی کاری کنم حداقل فقط خودمم که ی اتفاقی برام میوفته
آنیسا سریع میدوئه میره .. اون ذهن شدو رو خوند و فهمید کجا باید کجا بره
*بعد حدودا یک ساعت
آنیسا : خودشه... رسیدم
آنیسا قایمکی وارد شد ولی میدونست که قایم شدن فایده نداره پس خودشو نشون داد
شدو : عه ی بچه که با پای خودش اومده روش ازمایش کنیم
آنیسا که دستاش تقریبا محو شده بود گفت : فکر کردی! اومدم اینجا این بچه ها رو آزاد کنم، نیومدم که خودمو بندازم تو تله موش
شدو : تو هیچکار نمیتونی بکنی، تو فقط ی بچه ای! بچه
آنیسا چشماش ی ثانیه قرمز شد و برق زد بعد گفت : شاید بچه باشم اما تو هزارمین نفری هستی که میکشمش
آنیا : هزار نفر رو چطوری کشتی؟
آنیسا : قضیه اش طولانیه، مجبور بودم، لطفا دستمو بگیر
آنیا : اما تو که دستت محو شده
آنیسا : تو بگیرش درست میشه
و واقعا هم دست آنیسا برگشت، اون فکر میکرد که مسابقه رو میبره، واقعا اینطور بود ؟
شدو آنیسا شروع کردن به جنگیدن آنیسا خیلی خوب جا خالی میداد
آنیسا : من چیزی به نام باخت نمیشناسم!
در همون لحظه شدو آنیسا رو گرفت و آنیسا هیچکار نمیتونست بکنه
شدو : هه هه هه! بمیر!
...
خماری 😁
آنیسا : ببخشید ما هواسمون نبود، حالا هرچی، بدون که ما باهات حرف هم نمیزنیم
*ساعت ۸ شب
آنیا : آنیا میره شام رو بگیره.
✨از زبون آنیا
همینطوری داشتم میرفتم شام رو بگیرم بیارم بخوریم که ی صدایی اومد
"خششش"
من : ها؟ صدای چی بود؟
به راهم ادامه دادم و توجه ای نکردم
از دید نویسنده
همینطوری منتظر بودن که صدای جیغ اومد
آنیسا : صدای چی بود؟
دامیان : نمیدونم؟ آنیا بود؟
آنیسا اون لحظه تمرکز کرد تا ذهن ها رو از دو کیلو متر هم بتونه بخونه
.. : (فکر کرده پیداش نمیکنم؟! بعد از چند سال پیدات کردم "شماره ۰۰۷ ")
آنیسا با شنیدن این گفت : آنیا، اون تو خطره!
دامیان : از کجا میدونی؟
آنیسا : وقت توضیح دادن نیست! وای وای وای این افتضاحه.. اونو دزدیدن... شدو.. ؟! اون...اون؟ اون که مرده بود!
دامیان : شدو؟ اون دیگه کیه ؟
دیاکو : برای منم سواله واقعا کیه؟
آنیسا : گند زدم.. چیزه یعنی از دهنم پرید.. اه نه.. (چی بگم چی بگم؟ تا وقتی دیاکو اینجاس نمیتونم واقعیتو بگم ) اون.. فقط...ی... ادمه...مثل.. .. بقیه
بکی : پس چرا انقدر جو برت داشت؟
آنیسا : وقت.. نداریم... اون حالش خوب نیست
و بعدش به دستش خیره شد که آروم اروم داشت محو میشد
دامیان : آنیسا... دستت...
آنیسا اشک تو چشماش جمع شد و زمزمه کرد : کارم تمومه.. کارم تمومه... من اصلا نباید میومدم اینجا..
دامیان : هی .. اگه چیزی شده.. میتونی بهمون بگی
آنیسا : نه.. چیزی نیست.. فقط.. خودم میرم دنبالش !
بکی : آنیسا چان ی بلایی سر خودت میاری ها!
آنیسا : اگه هیچ کاری نکنم هم آنیا آسیب میبینه هم من، ولی اگه ی کاری کنم حداقل فقط خودمم که ی اتفاقی برام میوفته
آنیسا سریع میدوئه میره .. اون ذهن شدو رو خوند و فهمید کجا باید کجا بره
*بعد حدودا یک ساعت
آنیسا : خودشه... رسیدم
آنیسا قایمکی وارد شد ولی میدونست که قایم شدن فایده نداره پس خودشو نشون داد
شدو : عه ی بچه که با پای خودش اومده روش ازمایش کنیم
آنیسا که دستاش تقریبا محو شده بود گفت : فکر کردی! اومدم اینجا این بچه ها رو آزاد کنم، نیومدم که خودمو بندازم تو تله موش
شدو : تو هیچکار نمیتونی بکنی، تو فقط ی بچه ای! بچه
آنیسا چشماش ی ثانیه قرمز شد و برق زد بعد گفت : شاید بچه باشم اما تو هزارمین نفری هستی که میکشمش
آنیا : هزار نفر رو چطوری کشتی؟
آنیسا : قضیه اش طولانیه، مجبور بودم، لطفا دستمو بگیر
آنیا : اما تو که دستت محو شده
آنیسا : تو بگیرش درست میشه
و واقعا هم دست آنیسا برگشت، اون فکر میکرد که مسابقه رو میبره، واقعا اینطور بود ؟
شدو آنیسا شروع کردن به جنگیدن آنیسا خیلی خوب جا خالی میداد
آنیسا : من چیزی به نام باخت نمیشناسم!
در همون لحظه شدو آنیسا رو گرفت و آنیسا هیچکار نمیتونست بکنه
شدو : هه هه هه! بمیر!
...
خماری 😁
۳.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.