به ادمای مقابلش نگاه کرد.
به ادمای مقابلش نگاه کرد.
اونا اکیپ قلدرای مدرسه بودن.
دورش رو گرفته بودن و پشتش هم به دیوار بود، پس مسلما راه فراری نداشت.
تیفانی، سردسته ی اونا، دستشو بالا برد تا سیلی محکمی به دختر بزنه.
با دستاش صورتش رو پوشوندو قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد.
دختر اماده ی برخورد دست تیفانی به صورتش بود اما این اتفاق نیوفتاد!
اروم چشم هاشو باز کرد و جسمی بزرگتر از خودش رو دید که جلوش ایستاده.
_دفعه اخرت باشه میبینم دست روش بلند میکنی!
متوجه شد، اون مین یونگیه. پسری که بهش علاقه داشت.
اون بهش محل نمیداد ولی الان... در مقابل قلدرا ازش دفاع کرده بود؟
حتی وقتی که توی پرورشگاه بودن... اون هیچوقت حتی به ا.ت نگاه هم نمیکرد!
ا.ت در پوست خودش نمی گنجید.
یونگی، دستش رو کشید و از بین اونا خارجش کرد.
اونو به محوطه پشت مدرسه برد و برای اولین بار، با ا.ت صحبت کرد!
_حالت خوبه؟ اذیتت که نکردن؟
دخترک توان حرف زدن نداشت. فقط اشک میریخت.
_هی دختر! گریه نکن و جوابمو بده!
دختر، باز هم چیزی نگفت.
_اصلا به من چه مربوطه "زیرلب"
+نه... اذیتم نکردن "بریده بریده"
پسر هیچی نگفت و دور شد.
"06:00" عصر
همه ی دانش اموزا، سوار اتوبوس شدن.
دختر روی یکی از صندلیا نشست. صندلی کنارش خالی بود. یکباره، پسر وارد اتوبوس شد. صدای پچ پچ دخترا که حرفایی مثل: چقد خوشگله، میخوامش، هیکلشو ببین و... میزدن بلند شد. ا.ت به طرز بدی عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد.
پارتح بعدیح در راه است
اونا اکیپ قلدرای مدرسه بودن.
دورش رو گرفته بودن و پشتش هم به دیوار بود، پس مسلما راه فراری نداشت.
تیفانی، سردسته ی اونا، دستشو بالا برد تا سیلی محکمی به دختر بزنه.
با دستاش صورتش رو پوشوندو قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد.
دختر اماده ی برخورد دست تیفانی به صورتش بود اما این اتفاق نیوفتاد!
اروم چشم هاشو باز کرد و جسمی بزرگتر از خودش رو دید که جلوش ایستاده.
_دفعه اخرت باشه میبینم دست روش بلند میکنی!
متوجه شد، اون مین یونگیه. پسری که بهش علاقه داشت.
اون بهش محل نمیداد ولی الان... در مقابل قلدرا ازش دفاع کرده بود؟
حتی وقتی که توی پرورشگاه بودن... اون هیچوقت حتی به ا.ت نگاه هم نمیکرد!
ا.ت در پوست خودش نمی گنجید.
یونگی، دستش رو کشید و از بین اونا خارجش کرد.
اونو به محوطه پشت مدرسه برد و برای اولین بار، با ا.ت صحبت کرد!
_حالت خوبه؟ اذیتت که نکردن؟
دخترک توان حرف زدن نداشت. فقط اشک میریخت.
_هی دختر! گریه نکن و جوابمو بده!
دختر، باز هم چیزی نگفت.
_اصلا به من چه مربوطه "زیرلب"
+نه... اذیتم نکردن "بریده بریده"
پسر هیچی نگفت و دور شد.
"06:00" عصر
همه ی دانش اموزا، سوار اتوبوس شدن.
دختر روی یکی از صندلیا نشست. صندلی کنارش خالی بود. یکباره، پسر وارد اتوبوس شد. صدای پچ پچ دخترا که حرفایی مثل: چقد خوشگله، میخوامش، هیکلشو ببین و... میزدن بلند شد. ا.ت به طرز بدی عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد.
پارتح بعدیح در راه است
۳.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.