رمان ماه من 🌙🙂

part 76


شمال:
نیکا:
با متین دست تو دست داشتیم قدم میزدیم...
من:اهممم دیانا و ارسلان رو پیدا نمیکنم
متین:اوجان بابا مثه پرستو های عاشق پیش هم معلوم نیست به چی میخندن😐😂
نیکا:😂😂😂
متین:نیکا!
من:جانم
متین:میخواستم بعد ها بهت بگم تو یه وقت مناسب ولی چه وقتی بهتر و قشنگ تر از اینجا کنار دریا...
من:چی🥺بگووو!
زانو زد جلوم و در جعبه قرمز رنگی که از جیبش در آورده بود و باز کرد...
انگشتره انقدر قشنگ بود که دلم میخواست بزارمش لای نون با سس بخورمش🥺
متین:با من ازدواج میکنی نیکا...من و تو برای هم ساخته شدیم...
من:اره اره
اشکام از ذوق میریخت
متین انگشتر و دستم کرد...
اون لحظه دلم میخواست از ذوق زیاد بمیرممم
قشنگ ترین لحظه زندگیم بود...
کی فکرشو میکرد برسیم به اینجا...
...
پانیذ:
دیگه داشت حسودیم میشد همه یکی و داشتن که باهاش وقت بگذرونن اوقت من دارم سینگل به گور میشم...
یعنی چی همه زوجن من تنها تنها موندم...
اصلا اولین مذکری که الان بیاد از اینجا رد بشه من بهش پیشنهاد رل میدم حتی اگه زشت شبیه میمون باشهههه
من نمیخوام دیگه سینگل باشممم
وجدان:چیزی نیست درست میشی...
من:ببند دهنتووو
وجدان:اصلا من چصم برو گمشو
من:همین کم بود تو با من چص کنی...
چشمم خورد به یه پسره قد بلند روبه روم با پیراهن سفید ایستاده بود خیره به دریا بود
اره اصلا میرم به این میگم بیاد رلم بشه...
وجدان:خر نشو پانیذ...
آقا من رفتم ولم کننن...


#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا

این قسمت:فشار سینگلی رو پانیذ😂😂😂
دیدگاه ها (۰)

رمان ماه من 🌙🙂

رمان ماه من 🌙🙂

رمان ماه من 🌙🙂

رمان ماه من🌙🙂

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط