رمان ماه من 🌙🙂
part 78
ارسلان:
دیگه نمیخواستم این راز و پیش خودم نگه دارم باید بهش بگم...
من:سیر شدی بریم؟
دیانا:اره بریم...
من:این بغل یه پارک هست بریم بشینیم
دیانا:بریم خونه خستم اری🙄
من:اری؟ نه اری؟ از خیار شدم اری؟
دیانا:چیه خو؟
من:باید حرف بزنیم دیانا بریم پارک دیگه...
دیانا:چی شده نکنه رفتی یه زن دیگه گرفتی ها ها؟
من:چرت و پرت نگو پاشو ببینم...😐
دیانا:اینطوری که تو گفتی ترسیدم یه لحظه صبر کن ببینم نکنه حامله ایی؟
من:دیانا جان تو مغزت سر جاشه؟ چرا امروز داری چرند میگی فقط...
دیانا:چرند و که خواهرت میگه...
با بدبختی از رستوران بردمش پارک...نمک بودنش گل کرده بود...
نشستیم روی یکی از صندلی ها...
دیانا:خب من الان در جدی ترین حالت ممکنم بگو چی شده...
من:دیانا من به عموت پول دادم...
یکم صبر کرد و یهو منفجر شد...
دیانا:ب....بر...برا چی؟
من:بهش پول دادم که قبول کنه من و تو ازدواج کنیم....🙂
اشکاش ریخت رو صورتش...
اشکاشو پاک کردم و دستام و قاب کردم دور صورتش
من:مجبور بودم دیانا باور کن میخواست تورو بده به یکی دیگه اونوقت من چه غلطی باید میکردم هوم؟فقط خواستم بدونی همین ببین یه چیزی برا گذشته بیا فراموشش کنیم اصلا
دستمام و گرفت و پسش زد..بلند شد...
من:دیانا تو که نمیخوای واسه یه چیز چرت تنهام بزاری...؟مگه نه؟
دیانا:یعنی الان مثل این داستانا شد؟ خریدی منو ؟
من:چی میگی دیانا اصلا همچین چیزی نیس فقط خواستم دهنش بسته بمونه همین....
اشکاشو پاک کرد...
دیانا:خوب کردی:)))مگه راه دیگه ایی بود...
من:یعنی عصبی نمیشی ؟
دیانا:میشه برگردیم خونه من واقعا خستم...
بغلش کردم و در گوشش گفتم:دیانا مهم اینه الان پیش هم خوشحالیم قرار نیست برا چیزی که گذشت ناراحت باشیم خب؟فراموشش کن...
سرشو تکون داد...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
ارسلان:
دیگه نمیخواستم این راز و پیش خودم نگه دارم باید بهش بگم...
من:سیر شدی بریم؟
دیانا:اره بریم...
من:این بغل یه پارک هست بریم بشینیم
دیانا:بریم خونه خستم اری🙄
من:اری؟ نه اری؟ از خیار شدم اری؟
دیانا:چیه خو؟
من:باید حرف بزنیم دیانا بریم پارک دیگه...
دیانا:چی شده نکنه رفتی یه زن دیگه گرفتی ها ها؟
من:چرت و پرت نگو پاشو ببینم...😐
دیانا:اینطوری که تو گفتی ترسیدم یه لحظه صبر کن ببینم نکنه حامله ایی؟
من:دیانا جان تو مغزت سر جاشه؟ چرا امروز داری چرند میگی فقط...
دیانا:چرند و که خواهرت میگه...
با بدبختی از رستوران بردمش پارک...نمک بودنش گل کرده بود...
نشستیم روی یکی از صندلی ها...
دیانا:خب من الان در جدی ترین حالت ممکنم بگو چی شده...
من:دیانا من به عموت پول دادم...
یکم صبر کرد و یهو منفجر شد...
دیانا:ب....بر...برا چی؟
من:بهش پول دادم که قبول کنه من و تو ازدواج کنیم....🙂
اشکاش ریخت رو صورتش...
اشکاشو پاک کردم و دستام و قاب کردم دور صورتش
من:مجبور بودم دیانا باور کن میخواست تورو بده به یکی دیگه اونوقت من چه غلطی باید میکردم هوم؟فقط خواستم بدونی همین ببین یه چیزی برا گذشته بیا فراموشش کنیم اصلا
دستمام و گرفت و پسش زد..بلند شد...
من:دیانا تو که نمیخوای واسه یه چیز چرت تنهام بزاری...؟مگه نه؟
دیانا:یعنی الان مثل این داستانا شد؟ خریدی منو ؟
من:چی میگی دیانا اصلا همچین چیزی نیس فقط خواستم دهنش بسته بمونه همین....
اشکاشو پاک کرد...
دیانا:خوب کردی:)))مگه راه دیگه ایی بود...
من:یعنی عصبی نمیشی ؟
دیانا:میشه برگردیم خونه من واقعا خستم...
بغلش کردم و در گوشش گفتم:دیانا مهم اینه الان پیش هم خوشحالیم قرار نیست برا چیزی که گذشت ناراحت باشیم خب؟فراموشش کن...
سرشو تکون داد...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۰.۰k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.