رمان ماه من🌙🙂
part 74
نیکا:
صبح با احساس خفه گی بیدار شدم...
من:اییی دارم له میشم...
متین:هااا؟
با شنیدن صدای متین چنان پریدم که دستاش از دورم باز شد...
غرق خواب بود...
من:پاشو بیبینم بیشور چجوری اومدی تو...
متین:با کلید...
من:چرا بغلم کردی ها ها؟
متین:چون انقدر جفتک میزدی دست و پات تو حلقم بود...
من:میتونستی بری روی مبل بخوابی
متین:نیکا اینجا اتاق منه اوکی؟
من:حالا هرچی نباید بغلم میکردی که...
متین:وای ببخشید یادم نبود به نامزدت بر میخوره....
چند ثانیه فقط نگاش کردم...
من:متین من از پژمان جدا شدم...دیشب جدا شدیم یعنی حق با تو بود اون دنبال چیز دیگه ایی بود...ولی این دلیل نمیشه که همیشه حق با تو باشه...
متین:نیکا صد بار نباید برات توضیح بدم که من فقط تورو دوست دارم...
من:پس فقط مال من باشششش...
یهو لباش و گذاشت روی لبام
به خودم اومدم دیدم داره میبوسم...
اره متین داشت منو می بوسید پس من چرا نمیتونم ازش جدا شم...
شاید بخاطر اینکه دوسش دارم و میدونم حق با اونه ولی لجبازم و نمیخوام اینو نشون بدم...
...
پانیذ:
در دستشویی رو که باز کردم صدای داد یکی بلند شد
رضا:هوی مگه نمیبینی یکی دیگه داخله...
سری در و بستم...
هین خوب شد چشمام بسته بود بس که خواب داشتم وگرنه اون صحنه تا آخر عمر از جلو چشمام نمیرفت...
در دستشویی باز شد رضا اومد بیرون..
رضا:واقعا نمیبینی یا خودتو زدی به کوری
من:از کجا باید میدونستم تو داخلی اتاق من تنها اتاقیه که دستشویی نداره من مجبور بودم از این دستشوئی استفاده کنم اینجا معمولا کسی نیست برا من به حساب میاد...
رضا:وای ببخشید از دستشویی شخصی شما استفاده کردم خانم محترم
من:هار هار برو عمتو مسخره کن...
رضا:مشکل من اینه که شما کوری!
من:برو بابا...
زدمش کنار و رفتم داخل دستشویی خدایا صبر بده دیگه برا دستشویی رفتنم باید جواب پس بدیم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
نیکا:
صبح با احساس خفه گی بیدار شدم...
من:اییی دارم له میشم...
متین:هااا؟
با شنیدن صدای متین چنان پریدم که دستاش از دورم باز شد...
غرق خواب بود...
من:پاشو بیبینم بیشور چجوری اومدی تو...
متین:با کلید...
من:چرا بغلم کردی ها ها؟
متین:چون انقدر جفتک میزدی دست و پات تو حلقم بود...
من:میتونستی بری روی مبل بخوابی
متین:نیکا اینجا اتاق منه اوکی؟
من:حالا هرچی نباید بغلم میکردی که...
متین:وای ببخشید یادم نبود به نامزدت بر میخوره....
چند ثانیه فقط نگاش کردم...
من:متین من از پژمان جدا شدم...دیشب جدا شدیم یعنی حق با تو بود اون دنبال چیز دیگه ایی بود...ولی این دلیل نمیشه که همیشه حق با تو باشه...
متین:نیکا صد بار نباید برات توضیح بدم که من فقط تورو دوست دارم...
من:پس فقط مال من باشششش...
یهو لباش و گذاشت روی لبام
به خودم اومدم دیدم داره میبوسم...
اره متین داشت منو می بوسید پس من چرا نمیتونم ازش جدا شم...
شاید بخاطر اینکه دوسش دارم و میدونم حق با اونه ولی لجبازم و نمیخوام اینو نشون بدم...
...
پانیذ:
در دستشویی رو که باز کردم صدای داد یکی بلند شد
رضا:هوی مگه نمیبینی یکی دیگه داخله...
سری در و بستم...
هین خوب شد چشمام بسته بود بس که خواب داشتم وگرنه اون صحنه تا آخر عمر از جلو چشمام نمیرفت...
در دستشویی باز شد رضا اومد بیرون..
رضا:واقعا نمیبینی یا خودتو زدی به کوری
من:از کجا باید میدونستم تو داخلی اتاق من تنها اتاقیه که دستشویی نداره من مجبور بودم از این دستشوئی استفاده کنم اینجا معمولا کسی نیست برا من به حساب میاد...
رضا:وای ببخشید از دستشویی شخصی شما استفاده کردم خانم محترم
من:هار هار برو عمتو مسخره کن...
رضا:مشکل من اینه که شما کوری!
من:برو بابا...
زدمش کنار و رفتم داخل دستشویی خدایا صبر بده دیگه برا دستشویی رفتنم باید جواب پس بدیم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.