همسر اجباری پارت آخر ۳۸۰
#همسر_اجباری #پارت آخر #۳۸۰
در خونه رو باز کردمو رفتیم تو خونه. آریا ...آریوروبغل کرده بودو بردش به سمت اتاقش
آریا:ماشاهلل پسر باباش دیگه مردی شده...
آریو:پس چی بودم زن که نبودم...مرد بودم از اول ...
-پدر سوخته تو که خواب بودی.
-خواب نبودم خودمو زدم به خواب .
نموندمو به کل کالشون گوش بدم رفتم تو اتاق و لباسامو بایه تاب و شلوارک عوض کردم... موامو دم اسبی باالی
سرم بستمو از اتاق رفتم بیرون...رفتم تو آشپز خونه و سه تا آب پرتغال اوردم...
ورفتم کنارپدر و پسر.
نگاه خیره آریا رو رو خودم حس کردم...
-آریو مامان آب میوه رو بخور و مسواکتو بزن برو بخواب.
آریو با اخم به باباش نگاهی کردو پاشد به سمتش رفت...
بانوک پا زد به پای آریا آخ آریای بیچاره در اومد
ومحکم پاشو گرفت پسر احمق چرا همچین میکنی...
-چرا اینجوری نگاهش میکنی مگه خودت خواهر مادر نداری.
اصن چرا مامانم جلو تو روسری سر نمیکنه و اینجوری میگرده....
آریااا....
با لبخند نگاهش کردم و اینم ثمره زندگی من بود دیگه... غیرتی بود دیگه به باباش رفته بچه ام.
چرا لبخند میزنی من مسخرتم..
-آریو خان چون خانممه..
-ای بابا هروقت میپرسم میگی خانممه...
پاهاشو گرفتمو انداختمش رو شونم و بردمش سمت اتاقش...
-دیگه وقته خوابهههه...
-نمیییخاااام....مامانی بگو ولم کن...
رفتیم تو اتاق کمکش کردم لباساشوعوض کرد...وبعد از مسواک با هزااار بدبختی وسواالی عجیب غریبی که
جوابشون فقط کار ابن سیناست.باالخره خوابید...
بوسه ای به پیشونیش زدم...اونقدر دوستش داشتم که هروقت میخوابید دوست داشتم تا خود صبح نگاهش کنم....
از چهره معصومش چشم برداشتم و رفتم بیرون از اتاق...تاریکی خونه نشون از این میداد که
آنا هم رفته بود واسه خواب....
آروم در اتاقمونو باز کردم وارد شدم به همون ارومی در اتاقو بستم و رفتم رو تخت کنار آنا دراز کشیدم.
آنا:باالخره خوابید...
-اووووففف آره بعد از جواب دادن به سواالی قبل خوابش.
سر آنا رو مثل همیشه روبازوم گذاشتم و
-تو چرا نخوابیدی؟؟
چه سوال احمقانه ای من بی تو خواب به چشمم نمیاد...
لبخندی زدمو به سمتش چرخیدم و شروع کردم به نوازش مواهاش...
-شب بخیر
-چی چیو شب بخیر از هفت خان رستم گذشتم که تو بگی شب بخیر...
آنا...
خندیدمو بوسه کوتاهی روی لبش زدم
و....
خدایا ممنونم بابت همه چیز...از نقطه تاریکی که به حکمتت تو زندگیم انداختی... لطفی که االن در حقم کردی که
باعث شده ...من....آنا رفیع..احساس کنم خوش بخت ترین آدم دنیام....
پایان
در خونه رو باز کردمو رفتیم تو خونه. آریا ...آریوروبغل کرده بودو بردش به سمت اتاقش
آریا:ماشاهلل پسر باباش دیگه مردی شده...
آریو:پس چی بودم زن که نبودم...مرد بودم از اول ...
-پدر سوخته تو که خواب بودی.
-خواب نبودم خودمو زدم به خواب .
نموندمو به کل کالشون گوش بدم رفتم تو اتاق و لباسامو بایه تاب و شلوارک عوض کردم... موامو دم اسبی باالی
سرم بستمو از اتاق رفتم بیرون...رفتم تو آشپز خونه و سه تا آب پرتغال اوردم...
ورفتم کنارپدر و پسر.
نگاه خیره آریا رو رو خودم حس کردم...
-آریو مامان آب میوه رو بخور و مسواکتو بزن برو بخواب.
آریو با اخم به باباش نگاهی کردو پاشد به سمتش رفت...
بانوک پا زد به پای آریا آخ آریای بیچاره در اومد
ومحکم پاشو گرفت پسر احمق چرا همچین میکنی...
-چرا اینجوری نگاهش میکنی مگه خودت خواهر مادر نداری.
اصن چرا مامانم جلو تو روسری سر نمیکنه و اینجوری میگرده....
آریااا....
با لبخند نگاهش کردم و اینم ثمره زندگی من بود دیگه... غیرتی بود دیگه به باباش رفته بچه ام.
چرا لبخند میزنی من مسخرتم..
-آریو خان چون خانممه..
-ای بابا هروقت میپرسم میگی خانممه...
پاهاشو گرفتمو انداختمش رو شونم و بردمش سمت اتاقش...
-دیگه وقته خوابهههه...
-نمیییخاااام....مامانی بگو ولم کن...
رفتیم تو اتاق کمکش کردم لباساشوعوض کرد...وبعد از مسواک با هزااار بدبختی وسواالی عجیب غریبی که
جوابشون فقط کار ابن سیناست.باالخره خوابید...
بوسه ای به پیشونیش زدم...اونقدر دوستش داشتم که هروقت میخوابید دوست داشتم تا خود صبح نگاهش کنم....
از چهره معصومش چشم برداشتم و رفتم بیرون از اتاق...تاریکی خونه نشون از این میداد که
آنا هم رفته بود واسه خواب....
آروم در اتاقمونو باز کردم وارد شدم به همون ارومی در اتاقو بستم و رفتم رو تخت کنار آنا دراز کشیدم.
آنا:باالخره خوابید...
-اووووففف آره بعد از جواب دادن به سواالی قبل خوابش.
سر آنا رو مثل همیشه روبازوم گذاشتم و
-تو چرا نخوابیدی؟؟
چه سوال احمقانه ای من بی تو خواب به چشمم نمیاد...
لبخندی زدمو به سمتش چرخیدم و شروع کردم به نوازش مواهاش...
-شب بخیر
-چی چیو شب بخیر از هفت خان رستم گذشتم که تو بگی شب بخیر...
آنا...
خندیدمو بوسه کوتاهی روی لبش زدم
و....
خدایا ممنونم بابت همه چیز...از نقطه تاریکی که به حکمتت تو زندگیم انداختی... لطفی که االن در حقم کردی که
باعث شده ...من....آنا رفیع..احساس کنم خوش بخت ترین آدم دنیام....
پایان
۱۰.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.