همسر اجباری ۳۷۷
#همسر_اجباری #۳۷۷
آنا از اتاق کیف به دست اومد بیرون اونم مثل من خنده اش گرفته بود اما خب بچه درست ادب نمیشد اگه
میخندیدیم.
خب پسرم اونم هم بازیشه دوستشه ...
-غلط کرده دوستشه.
-من با این گودزیال طرف نمیشم آنا.
-باشه باهاش طرف نشو...منم وقتی یه هفته دوچرخه رو ازش گرفتم...بعد میفهمه نباید دعوا کنه.
آریو:بگیر...مامان ...اصال سه هفته بگیر اما من کار بدی نکردم.
بعدا در موردش حرف میزنیم حاال دیرمیشه بریم
رفتم جلو و کشیدمش تو بغلم و یه ماچ محکم کردمش...
بریم پسر بابای خودش...
...
ماشینو کنار خیابون پارک کردمو پیاده شدیم
-وا آریا چرا المپای رستوران خاموشه..البد تعطیله.
-نه بابا حتما برقا قطعه... االن درست میشه...
رفتیم سمت در ورودی و در که باز شد... )از این درهای کشویی برقی بود(
برقا روشن شدو صدای جیغ و دست و سوت باال رفت...
همه بودن....محناو شوهرش...خانواده من...خانواده آنا..احسان و آذینو سودا..آرمان و مانیاوعرشیا.
آنا نگاهی از روی عشق و تشکر به من انداخت و منم جوابشو با لبخند دادم...
احسان:خانما آقایون...اینطوری که پیش میره ما انگار اینجا اضافه ایم...
-احسان ببند دهنتو..
آرمان:خب راست میگه برادر من بعد پنج سال این نگاه هارو حداقل تو جمع سانسور کنید...
-به این میگن برادر زن چه میکنه...
مامان:چکار دارین بچه امو...
-فدات بشم مامانی.
آریو:بابا خجالت بکش مامانی ینی چی...چه معنی میده...ماااامانی...
با این حرف همه مون منفجر شدیم از خنده....
بعد از تبریکه همه به آنا و صرف شربت و میوه...
آهنگ زیبا و الیتی رو به درخاست من پخش کردن...
آنا داشت واسه آریو میوه پوست میکند. رفتم کنارشو
دستمو سمتش دراز کردم که همه با دست و سوتای بلبلی احسان.. مارو همراهی کردن...
به وسط مهمونا جایی که واسه رقص خالی بود کشوندمشو دستمو دور کمرش حلقه کردم...ودست دیگشم تو دستم
گرفتم و آنا هم جای همیشگی دستشو میدونست روقلبم....
وقتی با آنا میرقصیدم زمان و مکان واسم معنی نداشت و انگار بی نیاز ترین مرد روی زمین بودم...هنوزم وقتی تو
چشماش خیره میشدم غرق میشدم تویه دنیایی از جنس آنا...بی ریایی ...پاکی...و صداقت...
آنا از اتاق کیف به دست اومد بیرون اونم مثل من خنده اش گرفته بود اما خب بچه درست ادب نمیشد اگه
میخندیدیم.
خب پسرم اونم هم بازیشه دوستشه ...
-غلط کرده دوستشه.
-من با این گودزیال طرف نمیشم آنا.
-باشه باهاش طرف نشو...منم وقتی یه هفته دوچرخه رو ازش گرفتم...بعد میفهمه نباید دعوا کنه.
آریو:بگیر...مامان ...اصال سه هفته بگیر اما من کار بدی نکردم.
بعدا در موردش حرف میزنیم حاال دیرمیشه بریم
رفتم جلو و کشیدمش تو بغلم و یه ماچ محکم کردمش...
بریم پسر بابای خودش...
...
ماشینو کنار خیابون پارک کردمو پیاده شدیم
-وا آریا چرا المپای رستوران خاموشه..البد تعطیله.
-نه بابا حتما برقا قطعه... االن درست میشه...
رفتیم سمت در ورودی و در که باز شد... )از این درهای کشویی برقی بود(
برقا روشن شدو صدای جیغ و دست و سوت باال رفت...
همه بودن....محناو شوهرش...خانواده من...خانواده آنا..احسان و آذینو سودا..آرمان و مانیاوعرشیا.
آنا نگاهی از روی عشق و تشکر به من انداخت و منم جوابشو با لبخند دادم...
احسان:خانما آقایون...اینطوری که پیش میره ما انگار اینجا اضافه ایم...
-احسان ببند دهنتو..
آرمان:خب راست میگه برادر من بعد پنج سال این نگاه هارو حداقل تو جمع سانسور کنید...
-به این میگن برادر زن چه میکنه...
مامان:چکار دارین بچه امو...
-فدات بشم مامانی.
آریو:بابا خجالت بکش مامانی ینی چی...چه معنی میده...ماااامانی...
با این حرف همه مون منفجر شدیم از خنده....
بعد از تبریکه همه به آنا و صرف شربت و میوه...
آهنگ زیبا و الیتی رو به درخاست من پخش کردن...
آنا داشت واسه آریو میوه پوست میکند. رفتم کنارشو
دستمو سمتش دراز کردم که همه با دست و سوتای بلبلی احسان.. مارو همراهی کردن...
به وسط مهمونا جایی که واسه رقص خالی بود کشوندمشو دستمو دور کمرش حلقه کردم...ودست دیگشم تو دستم
گرفتم و آنا هم جای همیشگی دستشو میدونست روقلبم....
وقتی با آنا میرقصیدم زمان و مکان واسم معنی نداشت و انگار بی نیاز ترین مرد روی زمین بودم...هنوزم وقتی تو
چشماش خیره میشدم غرق میشدم تویه دنیایی از جنس آنا...بی ریایی ...پاکی...و صداقت...
۸.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.