p138
p138
تارا-لعنت بهت پارتی اخه؟
علی-حالا
چرااینقد خوشگلی
تارا-الان خودم لوس کنم؟
علی-نه الان جلو مردم نمیتونم بخورم
خونه لوس کن خودت
تارا-باشه(بالحن بچگونه)
علی-خیلی بچه شدیا امروز تو
برا مامانمم خودت و لوس میکردی
حواسم بود بهت
الکی وای علی اینطوری میکنه علی فلان(ادی تارا رو درمیاره)
تارا-من کی اینطوری حرف میزنم
علی-همیش ی خدا
هروقت یکی و ببینی که بتونی خودت لوس کنی براش
تارا-گگگ
رومخخخ دراز بی مغز بی مصرف الدنگ
علی-حداقل جلو بچم اینطوری نگو فردا بجا بابا بهم میگه الدنگ
تارا-مگه الدنگ نیستی
علی-قهرکنم؟
تاا-قهرعلی خان برو بگوو سرمم و بازکنن
بریم خوابم میاد
علی-چشمم مامانعلی
تارا-مامانعلی دیگه چیه لعنتی
علی-سرمش تموم شد
باخنده به مامان علی داشتیم بیرون میومدیم
تارا-لبخند روی لب هام خشک
شد دقیقا از کنارش رد شدیم
حس خوبی نداشتم بهش
لعنتی قیافشم تخمیه
علی-اینکه سهیل چرا اینجا بود مهم نبود
سوار ماشین شدیم
وتارا-وای ترسیدم دیدمشااا
علی-ازچی بخیال
بریم بستنی بخوریم؟
تارا-وای یه طرف گنده شکلاتی
به همراه شکلات تلخ و بستنی قهوه نسکافه ای کاراملی چیپس و سس شکلات
علی-بخدا که توووو یه بچهه اییی
مامانعلی
تارا-زود باش بروووو
علی- ماشین روشن کردم و رفتم سمت بستنی
فروشی
تارا امروز کیوت تر و گوگولی تر از همیشه بود
نمیدونم چرا بعضی وقتا اینطوری بچه میشه
نزدیکای بستنی فروشی بودیم
رسیدم بستنی رو خریدم و دیگه نزدیکای یک شب بود
داشتیم برمیگشتیم خونه
تو تونل بودیم
داشتم باتارا درمورد عروسیمون حرف میزدیم
نمیدونم چیشد
فقط یه لحظه دیگه کنترل ماشین دست من نبود
یه ماشین با سرعت از جلو بهمون زد
صدای فریاد تارا تو سرم اکو میشد
از بین شیشه خورده ها خودم سمت تارا کشیدم
تاراخوبی؟
تارا-لعنت بهت پارتی اخه؟
علی-حالا
چرااینقد خوشگلی
تارا-الان خودم لوس کنم؟
علی-نه الان جلو مردم نمیتونم بخورم
خونه لوس کن خودت
تارا-باشه(بالحن بچگونه)
علی-خیلی بچه شدیا امروز تو
برا مامانمم خودت و لوس میکردی
حواسم بود بهت
الکی وای علی اینطوری میکنه علی فلان(ادی تارا رو درمیاره)
تارا-من کی اینطوری حرف میزنم
علی-همیش ی خدا
هروقت یکی و ببینی که بتونی خودت لوس کنی براش
تارا-گگگ
رومخخخ دراز بی مغز بی مصرف الدنگ
علی-حداقل جلو بچم اینطوری نگو فردا بجا بابا بهم میگه الدنگ
تارا-مگه الدنگ نیستی
علی-قهرکنم؟
تاا-قهرعلی خان برو بگوو سرمم و بازکنن
بریم خوابم میاد
علی-چشمم مامانعلی
تارا-مامانعلی دیگه چیه لعنتی
علی-سرمش تموم شد
باخنده به مامان علی داشتیم بیرون میومدیم
تارا-لبخند روی لب هام خشک
شد دقیقا از کنارش رد شدیم
حس خوبی نداشتم بهش
لعنتی قیافشم تخمیه
علی-اینکه سهیل چرا اینجا بود مهم نبود
سوار ماشین شدیم
وتارا-وای ترسیدم دیدمشااا
علی-ازچی بخیال
بریم بستنی بخوریم؟
تارا-وای یه طرف گنده شکلاتی
به همراه شکلات تلخ و بستنی قهوه نسکافه ای کاراملی چیپس و سس شکلات
علی-بخدا که توووو یه بچهه اییی
مامانعلی
تارا-زود باش بروووو
علی- ماشین روشن کردم و رفتم سمت بستنی
فروشی
تارا امروز کیوت تر و گوگولی تر از همیشه بود
نمیدونم چرا بعضی وقتا اینطوری بچه میشه
نزدیکای بستنی فروشی بودیم
رسیدم بستنی رو خریدم و دیگه نزدیکای یک شب بود
داشتیم برمیگشتیم خونه
تو تونل بودیم
داشتم باتارا درمورد عروسیمون حرف میزدیم
نمیدونم چیشد
فقط یه لحظه دیگه کنترل ماشین دست من نبود
یه ماشین با سرعت از جلو بهمون زد
صدای فریاد تارا تو سرم اکو میشد
از بین شیشه خورده ها خودم سمت تارا کشیدم
تاراخوبی؟
۳.۷k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.