پرستش در یک سوی شهر در خانه ی قدیمی مادربزرگش با کوهی از
پرستش در یک سوی شهر در خانه ی قدیمی مادربزرگش با کوهی از سوالات و کیان در یک سوی دیگر شهر با کوهی از غم و حسرت نشسته بودند ، هر دو تک و تنها، هر دو مبهوت و هر دو خسته از روزگار ، یکی از روزگار فراموشی و یکی از روزگار نامرد سخت گیر .
انگشتان پرستش گلبرگهای لطیف شمعدانی را لمس می کرد و انگشتان کیان نخ به نخ سیگار را به لبهایش نزدیک می کرد .
پرستش خیره به آسمان پرستاره بود و پر بود از سوال درباره زندگی اش و گذشته اش و چرایی تصادفش ، کیان خیره به صفحه تلویزیون رو به رویش بود که تصاویرش می آمدند و می رفتند و پر بود از حسرت روزهای گذشته و سنگدلی اش و نامردی بسیارش .
و اما باید دید چرا ، چرا روزگار آنها را به اینجا رسانده و چه خواهد شد .
پس باید به گذشته رفت ، به پاییز سه سال پیش ، به عصر دهم آبان ماهی که پرستش فارغ التحصیل شده بود و پر بود از وقت آزاد برای علاقه هایش و مشغول خواندن یک کتاب در اتاقش بود و نوشیدن چای هل دار مادربزرگش و کیان ، بر سر مزار پدر و مادرش ایستاده بود و با چشمانی پر از حسرت زندگی نکرده با این دو نفر ، به اسمشان روی سنگ مشکی قبر خیره بود ، شهلا و حسام .
انگشتان پرستش گلبرگهای لطیف شمعدانی را لمس می کرد و انگشتان کیان نخ به نخ سیگار را به لبهایش نزدیک می کرد .
پرستش خیره به آسمان پرستاره بود و پر بود از سوال درباره زندگی اش و گذشته اش و چرایی تصادفش ، کیان خیره به صفحه تلویزیون رو به رویش بود که تصاویرش می آمدند و می رفتند و پر بود از حسرت روزهای گذشته و سنگدلی اش و نامردی بسیارش .
و اما باید دید چرا ، چرا روزگار آنها را به اینجا رسانده و چه خواهد شد .
پس باید به گذشته رفت ، به پاییز سه سال پیش ، به عصر دهم آبان ماهی که پرستش فارغ التحصیل شده بود و پر بود از وقت آزاد برای علاقه هایش و مشغول خواندن یک کتاب در اتاقش بود و نوشیدن چای هل دار مادربزرگش و کیان ، بر سر مزار پدر و مادرش ایستاده بود و با چشمانی پر از حسرت زندگی نکرده با این دو نفر ، به اسمشان روی سنگ مشکی قبر خیره بود ، شهلا و حسام .
- ۶.۳k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط