همراه با شهریار قدم به داخل حیاط نقلی و سرسبز و پر از درخ

همراه با شهریار قدم به داخل حیاط نقلی و سرسبز و پر از درخت و گل می گذارم و مامان و محمودخان هم پشت سرمون با چمدون به داخل میان . پیرزنی که مادربزرگم بود و بابد بهش مامان آفاق می گفتم ، با پیراهنی سورمه ای که گلهای ریز صورتی و زرد داشت و روسری آبی که صورت چروکیده اما مهربون و عینکیش رو قاب گرفته بود ، به سمتمون میاد و محکم بغلم می کنه :

_سلام دردونه ی قلبم ، سلام دختر قشنگ و محجوبم ، خوش اومدی به خونه ات .

از لحن و طرز حرف زدن گرمش به وجد میام ، نمیدونم چرا اما احساس می کردم این پیرزن همون آدمیه که برخلاف مامان و بقیه میتونه تمام سوالاتم رو جواب بده و دروغ و دورویی هم نداره . شهریار نیشگونی از لپ مامان آفاق می گیره و میگه :

_مثل اینکه منم نوه ت هستم ، ما رو هم تحویل بگیر .

_این چه کاریه ، صدبار میگم این لپ چروکیده من رو نکش سرتق خان .


_من سرتقم و ایشون دردونه قلبت . باشه ، ما بریم پس .

مامان رو به شهریار می گوید :
_کجا ؟ حداقل تو پیششون بمون ، ما داریم میریم .

مامان آفاق رو به محمود خان می گوید :
_کجا برید محمودخان ، شام بمونید ، میخوام زرشک پلو و مرغ ترش که دوست داری درست کنم .

_ممنون مامان آفاق ، باید برم سوله ، حسابی کار دارم ، دیگه خودم رییس خودم نیستم که هرموقع دلم خواست برم و بیام .

مامان نگاهی ناراحت به محمودخان می کنه و میگه :
_یادش بخیر ، خدا ذلیل کنه کسی رو که باعث بسته شدن کارخونه و ورشکستگیمون شد .

قصد داشتم بپرسم چرا و چطور ، اما زبون به دهن می گیرم .
مامان و محمود خان میرند و شهریار هم به خاطر دعوت بودن در یک مهمانی شبانه ، از ما خداحافظی می کند و هر سه نفر از همان حیاط می روند ، مامان آفاق دستش را حائل پشتم می کند .

_بریم داخل عزیز دلم ، من و تو رفیق های همیشگی هستیم ، اینا میان و میرن .
خنده ای چاشنی حرفش می کند و ادامه می دهد :
_امان از این شهریار و مهمونی هاش ، چی میشه گفت جوونن دیگه .

قدم به داخل خونه ی زیبا و گرمی میذارم که پر بود از قاب عکس های قدیمی روی دیوار ، یک دست مبل چوبی سبز پسته ای رنگ و میزناهاخوری ستش و یک جفت آینه شمعدان بزرگ قدیمی و طلایی که روی یک میز گرد چوبی بودند.

_بیا عزیزم ، بریم توی اتاق خودت قشنگم .

درب کنار درب آشپزخونه رو باز میکنه و من نگاهم به یک تخت فلزی و میزآرایش کنارش میفته ، پرده ها و روتختی ها ، صورتی و گلبهی با گل های بنفش بودند و کاغذ دیواری یاسی رنگی هم با گلهای زرد به دیوار بود .

_اینم اتاق پرستش جونم که با سلیقه خودش چیده . یادت میاد عزیزم ؟ چهارسال پیش اینجا رو اینجوری چیدی، قبلش جور دیگه ای بود ، اما برای تولد بیست سالگیت با هدیه مامانت ، رفتی و با سلیقه خودت کل اتاق رو عوض کردی .


_چیزی یادم نمیاد .

_حقم داری عزیزم ، اما خودم بهت یادآوری می کنم ، مامانت اصرار داشت برای تولد اون سالت ماشین برات بخرن ، اما تو قبول نکردی و گفتی همون قدر پول ماشین رو بدین من میخوام به اتاقم صفا بدم و برم دنبال یه کاری .

_کار؟

_عزیزم تو هم دانشجو بودی هم میخواستی یه کاری رو شروع کنی .

_چه کاری .

مامان آفاق لبخندی میزند و می گوید :
_هیچی . محمودخان اجازه نداد ، گفت دختر من نباید کار کنه .

_من که دختر واقعیش نیستم .

_خب عزیزم بالاخره عموت که هست ، ناپدریت که هست .


نگاهی به گلدان های شمعدونی رو پنجره می کنم و با خود فکر میکنم مامان آفاق با این حجم از تنها بودنش و حرف زدنهاش همون کسی هست که میتونه خیلی چیزها رو برام تعریف کنه .
دیدگاه ها (۱)

بیشتر ذهنم مشغول مرد جوان و شیک پوشی بود که امروز دیده بودم ...

پرستش در یک سوی شهر در خانه ی قدیمی مادربزرگش با کوهی از سوا...

مادرم سکوت می کند و دوباره سوالم را درباره آن مرد تکرار میکن...

گروه کراواتش را به نشانه ای که انگار از حرفم کلافه شده باشد ...

رمان انیمه «هنوز نه!» چپتر ۸

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط