همراه با شهریار قدم به داخل حیاط نقلی و سرسبز و پر از درخ
_سلام دردونه ی قلبم ، سلام دختر قشنگ و محجوبم ، خوش اومدی به خونه ات .
از لحن و طرز حرف زدن گرمش به وجد میام ، نمیدونم چرا اما احساس می کردم این پیرزن همون آدمیه که برخلاف مامان و بقیه میتونه تمام سوالاتم رو جواب بده و دروغ و دورویی هم نداره . شهریار نیشگونی از لپ مامان آفاق می گیره و میگه :
_مثل اینکه منم نوه ت هستم ، ما رو هم تحویل بگیر .
_این چه کاریه ، صدبار میگم این لپ چروکیده من رو نکش سرتق خان .
_من سرتقم و ایشون دردونه قلبت . باشه ، ما بریم پس .
مامان رو به شهریار می گوید :
_کجا ؟ حداقل تو پیششون بمون ، ما داریم میریم .
مامان آفاق رو به محمود خان می گوید :
_کجا برید محمودخان ، شام بمونید ، میخوام زرشک پلو و مرغ ترش که دوست داری درست کنم .
_ممنون مامان آفاق ، باید برم سوله ، حسابی کار دارم ، دیگه خودم رییس خودم نیستم که هرموقع دلم خواست برم و بیام .
مامان نگاهی ناراحت به محمودخان می کنه و میگه :
_یادش بخیر ، خدا ذلیل کنه کسی رو که باعث بسته شدن کارخونه و ورشکستگیمون شد .
قصد داشتم بپرسم چرا و چطور ، اما زبون به دهن می گیرم .
مامان و محمود خان میرند و شهریار هم به خاطر دعوت بودن در یک مهمانی شبانه ، از ما خداحافظی می کند و هر سه نفر از همان حیاط می روند ، مامان آفاق دستش را حائل پشتم می کند .
_بریم داخل عزیز دلم ، من و تو رفیق های همیشگی هستیم ، اینا میان و میرن .
خنده ای چاشنی حرفش می کند و ادامه می دهد :
_امان از این شهریار و مهمونی هاش ، چی میشه گفت جوونن دیگه .
قدم به داخل خونه ی زیبا و گرمی میذارم که پر بود از قاب عکس های قدیمی روی دیوار ، یک دست مبل چوبی سبز پسته ای رنگ و میزناهاخوری ستش و یک جفت آینه شمعدان بزرگ قدیمی و طلایی که روی یک میز گرد چوبی بودند.
_بیا عزیزم ، بریم توی اتاق خودت قشنگم .
درب کنار درب آشپزخونه رو باز میکنه و من نگاهم به یک تخت فلزی و میزآرایش کنارش میفته ، پرده ها و روتختی ها ، صورتی و گلبهی با گل های بنفش بودند و کاغذ دیواری یاسی رنگی هم با گلهای زرد به دیوار بود .
_اینم اتاق پرستش جونم که با سلیقه خودش چیده . یادت میاد عزیزم ؟ چهارسال پیش اینجا رو اینجوری چیدی، قبلش جور دیگه ای بود ، اما برای تولد بیست سالگیت با هدیه مامانت ، رفتی و با سلیقه خودت کل اتاق رو عوض کردی .
_چیزی یادم نمیاد .
_حقم داری عزیزم ، اما خودم بهت یادآوری می کنم ، مامانت اصرار داشت برای تولد اون سالت ماشین برات بخرن ، اما تو قبول نکردی و گفتی همون قدر پول ماشین رو بدین من میخوام به اتاقم صفا بدم و برم دنبال یه کاری .
_کار؟
_عزیزم تو هم دانشجو بودی هم میخواستی یه کاری رو شروع کنی .
_چه کاری .
مامان آفاق لبخندی میزند و می گوید :
_هیچی . محمودخان اجازه نداد ، گفت دختر من نباید کار کنه .
_من که دختر واقعیش نیستم .
_خب عزیزم بالاخره عموت که هست ، ناپدریت که هست .
نگاهی به گلدان های شمعدونی رو پنجره می کنم و با خود فکر میکنم مامان آفاق با این حجم از تنها بودنش و حرف زدنهاش همون کسی هست که میتونه خیلی چیزها رو برام تعریف کنه .
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.