بیشتر ذهنم مشغول مرد جوان و شیک پوشی بود که امروز دیده بو
بیشتر ذهنم مشغول مرد جوان و شیک پوشی بود که امروز دیده بودم ، حس کنجکاوی حسابی روحم را فراگرفته بود و بعد چندساعت فکر کردن که چگونه از مامان آفاق بپرسم ، سر سفره ی شام که خورش مرغ و زرشک پلو و سبزی خوردن خودنمایی می کردند ، می پرسم :
_راستش از وقتی اومدم توی خونتون حس خیلی خوبی دارم ، با اینکه چیزی یادمنمیاد اما انگار برگشتم به یه پناهگاه امن ، انگار شما برخلاف مامانم میخواین کمکم کنین .
_عزیزدلم ما هممون میخوایم کمکت کنیم .
_اما مامان انگار میخواد از من خیلی چیزها رو پنهان کنه .
_نه قشنگم . اون فقط از حرف دکتر ترسیده ، آخه دکترت خیلی تاکید داره که حالت بد نشه ، سابقه فشارم که داری فشارت بالا نره خدایی نکرده .
_من سابقه فشار دارم ؟
_چیز خاصی نیست دخترم ، یه ارث خانوادگیه . به تو رسیده. فقط باید مراقب باشی .
_قرص هم میخوردم .
_نه ، گاهی اگر خیلی بالا می رفت با یه زیرزبونی خوب میشدی . حالا غذات رو بخور خانم پرسوال .
_خب بهم حق بدید . فقط با پرسیدنه که میفهمم کی بودم .
تاملی میکنم و در ادامه میگویم :
_خیلی از آدم ها برام غریبه ان ، امروز رئیس محمودخان اومده بود ، انگار من رو خیلی خوب میشناخت اما من نه .
_کیان ؟
_اسمش رو نمیدونم ، مامان میگفت آقای فراحات .
_خب طبیعیه دخترم ، کیان هم رفیق شهریاره هم رئیس محمودخان ، بعد ورشکستگی و بسته شدن کارخونه ، به پای رفاقت با شهریار خیلی کمک محمودخان کرد ، تو کارخونه خودشم دستش روبند کرد . رفت و آمد خانوادگی دارین .
میخواستم بگم این مرد من رو به اسم صدا کرد، طوری آشنا و غمناک که بند دلم پاره شد ، انگار فراتر از یک آشنایی خانوادگی بود ، اما چیزی نمیگویم ، چون مامان آفاق اصرار به خوردن غذا داشت و من هم ترجیح می دادم کم کم همه چیز را از زبان راستگوی این پیرزن بشنوم .
بعد از شام و شستن ظرف ها ، مامان آفاق مشغول خوندن قرآن میشه و من هم با گفتن شب بخیر به اتاقم میرم ، پنجره رو باز میکنم و دست می کشم به برگهای گلهای شمعدانی که لبه پنجره بودند ، عجیب در این هوای دلپذیر ، حال خوبی داشتم و خواب به چشمانم نمی آمد .
_راستش از وقتی اومدم توی خونتون حس خیلی خوبی دارم ، با اینکه چیزی یادمنمیاد اما انگار برگشتم به یه پناهگاه امن ، انگار شما برخلاف مامانم میخواین کمکم کنین .
_عزیزدلم ما هممون میخوایم کمکت کنیم .
_اما مامان انگار میخواد از من خیلی چیزها رو پنهان کنه .
_نه قشنگم . اون فقط از حرف دکتر ترسیده ، آخه دکترت خیلی تاکید داره که حالت بد نشه ، سابقه فشارم که داری فشارت بالا نره خدایی نکرده .
_من سابقه فشار دارم ؟
_چیز خاصی نیست دخترم ، یه ارث خانوادگیه . به تو رسیده. فقط باید مراقب باشی .
_قرص هم میخوردم .
_نه ، گاهی اگر خیلی بالا می رفت با یه زیرزبونی خوب میشدی . حالا غذات رو بخور خانم پرسوال .
_خب بهم حق بدید . فقط با پرسیدنه که میفهمم کی بودم .
تاملی میکنم و در ادامه میگویم :
_خیلی از آدم ها برام غریبه ان ، امروز رئیس محمودخان اومده بود ، انگار من رو خیلی خوب میشناخت اما من نه .
_کیان ؟
_اسمش رو نمیدونم ، مامان میگفت آقای فراحات .
_خب طبیعیه دخترم ، کیان هم رفیق شهریاره هم رئیس محمودخان ، بعد ورشکستگی و بسته شدن کارخونه ، به پای رفاقت با شهریار خیلی کمک محمودخان کرد ، تو کارخونه خودشم دستش روبند کرد . رفت و آمد خانوادگی دارین .
میخواستم بگم این مرد من رو به اسم صدا کرد، طوری آشنا و غمناک که بند دلم پاره شد ، انگار فراتر از یک آشنایی خانوادگی بود ، اما چیزی نمیگویم ، چون مامان آفاق اصرار به خوردن غذا داشت و من هم ترجیح می دادم کم کم همه چیز را از زبان راستگوی این پیرزن بشنوم .
بعد از شام و شستن ظرف ها ، مامان آفاق مشغول خوندن قرآن میشه و من هم با گفتن شب بخیر به اتاقم میرم ، پنجره رو باز میکنم و دست می کشم به برگهای گلهای شمعدانی که لبه پنجره بودند ، عجیب در این هوای دلپذیر ، حال خوبی داشتم و خواب به چشمانم نمی آمد .
- ۱۵.۳k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط