خب فیک اول رو با یونمین میخوام شروع کنم 😊😊
خب فیک اول رو با یونمین میخوام شروع کنم 😊😊
<<رویای گم شده ی من >>
پارت 1
ج:الو...بله ؟
م/ج :پسر تو هنوز خوابی توکی میخوای بیدار شی ؟هروقت باهات تماس میگیرم خوابیدی
ج: مامان غر نزن دیگه بیدار شدم
م/ج:پسر یه دست به صورتت بزن الان خونت رو به گند کشیدی
ج: مامان کاری نداری بای بای
م/ج :هی پسر با تو بودم اخهه...
ویوراوی
جمین بعد اینکه تلفن رو قطع کرد به ماگ قهوه ای که از دیروز مونده بود نگاهی انداخت و از جاش بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت و با آب سردی صورتش روشست تا خوابش کمی هم که شده ازبین بره بعد به سمت کمدش رفت تا لباس های مورد نیاز رو برداره بعد از حاظر شدن کت قهوه ای رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد تاتوی کوچه های خلوت قدم بزنه این کار همیشگیش بعد از رفتن نجات دهندش و فرد مورد علاقش بود.
موقع قدم زدن بعضابه یه نقطه ای خیره میشد و به حال الانش فکر میکرد،اینم یکی از عادت هایی بود که از یونگی براش مونده بود. اون بهش یاد داده بود افکارش رو به گذشته درگیر نکنه و فقط به الان و ایندش فکر کنه و اره فقط خاطره ها بود و خودش!
ولی مگه میشه گذشته ای رو که بهش با رفتن عشقش خیانت کرده بود رو فراموش کرد؟
یا مگه ممکن بود اینده ای رو که یونگی توش نبود رو بپذیره؟
فقط سعی میکرد زندگیش رو ادامه بده و خودش رو نبازه
دیگه نه دلی داشت که منتظر صاحبش باشه نه جونی
همینطور که داشت قدم میزد یه گربه مشکلی رنگ توجهشو جلب کرد
فلش بک*
یونگی اونجا یه گربس میشه باهم بریم پیشش و من نازش کنم؟
_عزیزم مگه تو به گربه ها آلرژی نداشتی؟
جیمین در جا گفت:اگه آلرژیم مشکلی ایجاد میکرد من باید پیش تو نبودم
یونگی دیگه نتونست جوابی بده و تقریبا لال شد.خودش رو توی عشق فرد روبهروش غرق کرده بود
با صدای گربه به خودش اومد و از گذشتش دور شد
__________
امیدوارم دوست داشته باشید 🎀🎀
<<رویای گم شده ی من >>
پارت 1
ج:الو...بله ؟
م/ج :پسر تو هنوز خوابی توکی میخوای بیدار شی ؟هروقت باهات تماس میگیرم خوابیدی
ج: مامان غر نزن دیگه بیدار شدم
م/ج:پسر یه دست به صورتت بزن الان خونت رو به گند کشیدی
ج: مامان کاری نداری بای بای
م/ج :هی پسر با تو بودم اخهه...
ویوراوی
جمین بعد اینکه تلفن رو قطع کرد به ماگ قهوه ای که از دیروز مونده بود نگاهی انداخت و از جاش بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت و با آب سردی صورتش روشست تا خوابش کمی هم که شده ازبین بره بعد به سمت کمدش رفت تا لباس های مورد نیاز رو برداره بعد از حاظر شدن کت قهوه ای رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد تاتوی کوچه های خلوت قدم بزنه این کار همیشگیش بعد از رفتن نجات دهندش و فرد مورد علاقش بود.
موقع قدم زدن بعضابه یه نقطه ای خیره میشد و به حال الانش فکر میکرد،اینم یکی از عادت هایی بود که از یونگی براش مونده بود. اون بهش یاد داده بود افکارش رو به گذشته درگیر نکنه و فقط به الان و ایندش فکر کنه و اره فقط خاطره ها بود و خودش!
ولی مگه میشه گذشته ای رو که بهش با رفتن عشقش خیانت کرده بود رو فراموش کرد؟
یا مگه ممکن بود اینده ای رو که یونگی توش نبود رو بپذیره؟
فقط سعی میکرد زندگیش رو ادامه بده و خودش رو نبازه
دیگه نه دلی داشت که منتظر صاحبش باشه نه جونی
همینطور که داشت قدم میزد یه گربه مشکلی رنگ توجهشو جلب کرد
فلش بک*
یونگی اونجا یه گربس میشه باهم بریم پیشش و من نازش کنم؟
_عزیزم مگه تو به گربه ها آلرژی نداشتی؟
جیمین در جا گفت:اگه آلرژیم مشکلی ایجاد میکرد من باید پیش تو نبودم
یونگی دیگه نتونست جوابی بده و تقریبا لال شد.خودش رو توی عشق فرد روبهروش غرق کرده بود
با صدای گربه به خودش اومد و از گذشتش دور شد
__________
امیدوارم دوست داشته باشید 🎀🎀
۱.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.