یک جایی خفه می شوی و کم می آوری. تمام صبر کردن هایت، تمام
یکجایی خفه میشوی و کم میآوری. تمام صبر کردنهایت، تمام کنار آمدن هایت و فرو خوردن خشمهایت، جایی، در نقطه ای موهوم تمام میشود. در آن نقطه، خسته و تمام شده مینشینی و مسیر پیموده را بهت زده نگاه میکنی. تمام زمین خوردن ها و تمام حرفشنیدن هارا به یاد میآوری و میبینی چقدر برای خوشآمدِ دیگران گذشته ای و عبور کرده ای و چقدر پاهای زخمی شده ات را با خود کشانده ای و اینجا، در همین نقطه سوالی در ذهنت چرخ میزند "کهچه؟"
آن همه زبان به دهان گرفتن ها و لب دوختن ها نتیجه اش چه شد؟ پاسخ، یک «هیچ» بزرگ است. شاید همین جایی که زانو زده ای و زخمهایت را بهتنهایی میبندی، شاید در همین نقطه که خود را در حضیضِ زندگیت میبینی، شروع بزرگسالیت باشد. شاید قرار است باز هم، از خاکستر خود زاده شوی.
آن همه زبان به دهان گرفتن ها و لب دوختن ها نتیجه اش چه شد؟ پاسخ، یک «هیچ» بزرگ است. شاید همین جایی که زانو زده ای و زخمهایت را بهتنهایی میبندی، شاید در همین نقطه که خود را در حضیضِ زندگیت میبینی، شروع بزرگسالیت باشد. شاید قرار است باز هم، از خاکستر خود زاده شوی.
۲.۶k
۲۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.