داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
مردی که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد. اما بیپول بود. به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیب ، تیغهی چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : «بخور نوش جانت! پول نمیخواهم!»
سه روز بعد آدمکش فراری باز جلوی دکهی میوهفروش ظاهر شد. این دفعه بیآنکه کلمهای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخرِ شب ، صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحهی اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوهفروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت!
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بهعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد ، مَردِ قاتل ، دوباره جلوی دکهی میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. دکه دار و پلیسها با کمال دقت قاتل فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود ، به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را میبردند یواشکی به میوه فروش گفت: «آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان!»
سپس لبخند زنان و با قیافهی کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوهفروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحهی پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
«واقعا از مهر تو و پرتقالهای خوشمزهات متشکرم!
من دیگر از فرار خسته شدم ! هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلیِ تو بود که بر من تاثیر گذاشت! میخواستم خودم را معرفی کنم اما با خود گفتم که بهتر است جایزهی پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد...»
مردی که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد. اما بیپول بود. به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیب ، تیغهی چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : «بخور نوش جانت! پول نمیخواهم!»
سه روز بعد آدمکش فراری باز جلوی دکهی میوهفروش ظاهر شد. این دفعه بیآنکه کلمهای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخرِ شب ، صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحهی اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوهفروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت!
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بهعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد ، مَردِ قاتل ، دوباره جلوی دکهی میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. دکه دار و پلیسها با کمال دقت قاتل فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود ، به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را میبردند یواشکی به میوه فروش گفت: «آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان!»
سپس لبخند زنان و با قیافهی کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوهفروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحهی پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
«واقعا از مهر تو و پرتقالهای خوشمزهات متشکرم!
من دیگر از فرار خسته شدم ! هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلیِ تو بود که بر من تاثیر گذاشت! میخواستم خودم را معرفی کنم اما با خود گفتم که بهتر است جایزهی پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد...»
۳۰۱
۰۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.