پارت سی و پنـج "
#پارت_سی_و_پنـج "
داد کشیـدم:یااا دیگه حق نداری ب من دست بزنی..!
با این داده مـن مثل گربه پرید و عقب عقب رفت.. بعد سرشو کج کرد و نگاهم کرد..
یونا: نمیخوای حرف بزنـی؟
شوگا: میـدونی چیـه یونا؟ الان مطمئن شدم که دیوونه ای!
و بعد همونطوری ک از کنارم رد میشد و پوزخندی زده بود گفت: دختـره ی روانی ..! و بعد رفت
.
.
.
عصبـی به خونه برگشتـم..چطور یه مرد میتونه انقد گستاخ باشـه؟
کفشام و پرتاب کردم توی خونه و داد کشیـدم:سولگی..بیداری؟
جوابی نشنیدم.. هر ۲تا خواب هارو گشتم ولی سولگی نبود ک نبود..
با خودم گفتم: با هوپی رفته بیرون!
تا زنگ زدم جیهوپ گوشی رو برداشت و گفت: سلام یونـاا.. ب سولگی بگو بیام دنبالش؟
یونا:چـی؟ مگه سولگی پیش تو نیست؟
هوپی:نـه.. و بعد با نگرانی ادامه داد:چیـزی شده؟
یونا: نـه..هیچی!
قطع کردم و شمارشو گرفتم
جواب نمـیداد
سعـی کردم نگران نباشم چون میدونستم خونه ی یکی از دوستاشه
چند ساعت نِشِستم و با نگرانی ناخنام و روی دندونام میکشـیدم..
نیومده بود؟ دیگه ساعت ۱۲:۰۰ شب بود هیچوقت انقد دیر نمیومده بود
زنگ زدم به یونگی :
شوگا: چیـه؟ چرا انقد باید همش تو زندگیم سرک بکشـی؟
یونا:یاا مـن کاری به تو نـدارم.. خواهرم..
با نگرانی حرفم و قطع کرد و گفت :چیشـده؟
+خواهرم نیومده.. گوشیش و جواب نمیـده..پیش هوپی هم نیس!
با همون صدای خونسردش گفت: دارم میـام یونا..
.
.
.
با صدای زنگ از جآم پریدم.. سولگی برگشته بود:) با خوشحالی سمت در رفتـم و در رو باز کردم.. با دیدن یونگی لبخندم محو شـد.. با تعجب نگاهم کرد و گفت: نکنـه دیوونه شدی؟
دستشو کشیدم و بردمـش توی خونه..بعد در رو بستـم!
همونطوری ک روی کاناپه نشستـه بودیم و حرف میزدیم با چشمای قرمزی ک معلوم بود الان گِریَم میگیره گفتـم: پـس.. ب نظرت کجاس؟
شوگا: مگـه نمیگـی زیاد اینطوری شده؟ تو خـودت گفتی بعضی شبا میمونه خونه دوستاش..
یونا: آرع ولی خب فقد ۲ بار اینطوری شده بود..اونموقع عم گوشیش خاموش نبود
شوگا:یکـم استراحت کـن..برمیگرده.. اگر تا صبح برنگشت پلـیس و خبر میکنی^^
لبخندی زدم و نگاهش کردم.. با اینکه خیلی بی احساس بود ولی وقتـی باهاش حرف میزدم آروم میشـدم:)
اونم بهم لبخندی زد و از جاش بلند شد..
شوگا: مـن دیگه بِرَم.. اگر چیزی شد بهم زنگ بزن
یونا:ولـی.. من تاحالا اینجا تنها نبودم.. نمیتونم تنها باشم
میشـه بمونی؟
نگاهـم کرد و گفت:بـاشه..
و بعد دوباره نِشِست سرجاش
دستشو بـاز کردم و خودم و کشیدم توی بغلش.. با تعجب نگاهم کرد و سرشو ب دیوار پشتـش تکیـه داد و چشماش و بست..
((پایان پارت ۳۵))
داد کشیـدم:یااا دیگه حق نداری ب من دست بزنی..!
با این داده مـن مثل گربه پرید و عقب عقب رفت.. بعد سرشو کج کرد و نگاهم کرد..
یونا: نمیخوای حرف بزنـی؟
شوگا: میـدونی چیـه یونا؟ الان مطمئن شدم که دیوونه ای!
و بعد همونطوری ک از کنارم رد میشد و پوزخندی زده بود گفت: دختـره ی روانی ..! و بعد رفت
.
.
.
عصبـی به خونه برگشتـم..چطور یه مرد میتونه انقد گستاخ باشـه؟
کفشام و پرتاب کردم توی خونه و داد کشیـدم:سولگی..بیداری؟
جوابی نشنیدم.. هر ۲تا خواب هارو گشتم ولی سولگی نبود ک نبود..
با خودم گفتم: با هوپی رفته بیرون!
تا زنگ زدم جیهوپ گوشی رو برداشت و گفت: سلام یونـاا.. ب سولگی بگو بیام دنبالش؟
یونا:چـی؟ مگه سولگی پیش تو نیست؟
هوپی:نـه.. و بعد با نگرانی ادامه داد:چیـزی شده؟
یونا: نـه..هیچی!
قطع کردم و شمارشو گرفتم
جواب نمـیداد
سعـی کردم نگران نباشم چون میدونستم خونه ی یکی از دوستاشه
چند ساعت نِشِستم و با نگرانی ناخنام و روی دندونام میکشـیدم..
نیومده بود؟ دیگه ساعت ۱۲:۰۰ شب بود هیچوقت انقد دیر نمیومده بود
زنگ زدم به یونگی :
شوگا: چیـه؟ چرا انقد باید همش تو زندگیم سرک بکشـی؟
یونا:یاا مـن کاری به تو نـدارم.. خواهرم..
با نگرانی حرفم و قطع کرد و گفت :چیشـده؟
+خواهرم نیومده.. گوشیش و جواب نمیـده..پیش هوپی هم نیس!
با همون صدای خونسردش گفت: دارم میـام یونا..
.
.
.
با صدای زنگ از جآم پریدم.. سولگی برگشته بود:) با خوشحالی سمت در رفتـم و در رو باز کردم.. با دیدن یونگی لبخندم محو شـد.. با تعجب نگاهم کرد و گفت: نکنـه دیوونه شدی؟
دستشو کشیدم و بردمـش توی خونه..بعد در رو بستـم!
همونطوری ک روی کاناپه نشستـه بودیم و حرف میزدیم با چشمای قرمزی ک معلوم بود الان گِریَم میگیره گفتـم: پـس.. ب نظرت کجاس؟
شوگا: مگـه نمیگـی زیاد اینطوری شده؟ تو خـودت گفتی بعضی شبا میمونه خونه دوستاش..
یونا: آرع ولی خب فقد ۲ بار اینطوری شده بود..اونموقع عم گوشیش خاموش نبود
شوگا:یکـم استراحت کـن..برمیگرده.. اگر تا صبح برنگشت پلـیس و خبر میکنی^^
لبخندی زدم و نگاهش کردم.. با اینکه خیلی بی احساس بود ولی وقتـی باهاش حرف میزدم آروم میشـدم:)
اونم بهم لبخندی زد و از جاش بلند شد..
شوگا: مـن دیگه بِرَم.. اگر چیزی شد بهم زنگ بزن
یونا:ولـی.. من تاحالا اینجا تنها نبودم.. نمیتونم تنها باشم
میشـه بمونی؟
نگاهـم کرد و گفت:بـاشه..
و بعد دوباره نِشِست سرجاش
دستشو بـاز کردم و خودم و کشیدم توی بغلش.. با تعجب نگاهم کرد و سرشو ب دیوار پشتـش تکیـه داد و چشماش و بست..
((پایان پارت ۳۵))
۶۷.۴k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.