شوگا:همیشه از اون دسته آدما بودم که ساکتن و خیلی کن حرف م
شوگا:همیشه از اون دسته آدما بودم که ساکتن و خیلی کن حرف میزنن به طور خلاصه درونگرا بودم زیاد بیرون نمیرفتم و با کسی ارتباط برقرار نمیکردم
همیشه یک کافه بود که اونجا بهش میرفتم ویو آرامش بخشی داره و وقتی میرم اونجا آرامش میگیرم
اکثرا به اونجا میرم،مامانم من و پدرم رو ول کرده و من با پدرم زندگی میکنم و ۲۸ سالمه
امروز مثل همیشه حوصله سر بره،رفتم اشپزخونه تا یکم برا خودم چیزی درست کنم
تقریبا دو ساعتی میشه تو اشپزخونم بعد از اینکه تموم کردم نهارمو خوردم و رفتم تو اتاقم با گوشیم ور رفتم
الان دیگه ساعت ۶ لباس پوشیدم و رفتم بیرون تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره کافه ...وقتی رسیدم نشستم و کتابی که همیشه میخوندم رو باز کردم و شروع کردم خوندن...بعد چند مین ی دختری که به نظر میرسید تازه اینجا استخدام شده اومد
دختره:سلام!خوش اومدید،چیزی میل دارید؟
شوگا:بله لطفا ی قهوه میخوام
دختره:حتما
شوگا:بعدش رفت منم به کتاب خوندنم ادامه دادم،عادتا به آدم هایی که میبینم احساس خوبی ندارم اما چرا با شنیدن صدای ای دختر احساس خوبی بهم دست داد
هانا:خیلی دنبال کار میگشتم اخه باید خرج و مخارج خونه رو بدم چون مامانم و خواهرم نمیتونن کار کنن و پتاسفانه پدرم مرده
پس من کارای خونه رو به عهده میگیرم،بعد از گشتن خیلی جاها بلاخره توی یک کافه باحال کار پیدا کردم و امروز اولین روز کاریم بود
ی پسر وارد شد رفتم پیشش و سفارششو بردم،بعد رفتم اشپزخونه قهوه درست کردم و بردم براش
هانا:بفرمایید آقا
شوگا:ممنون
هانا:میتونم اسمتون رو بدونم؟
شوگا:شوگا هستم ولی چرا!؟
هانا:ازتون خوشم میاد
شوگا:با تعجبی که فک کنم چشام از حدقه خواستن بیان بیرون گفتم:چییییی؟
هانا:خدای من این چی بود من گفتم ولی خب ازش خوشم اومده یعنی چی خب خوشم اومده منم گفتم مگه چیکار کنم ضمنا من خیلی وقته ازش خوشم میاد و میشناسمش ولی نگفتم دیگه الان نمیدونم این جرات یهویی از کجا اومد و من یهو گفتم:الان نمیشه لطفا قبل از اینکه برید بهم اطلاع بدید میخوام باهاتون حرف بزنم
شوگا:باشه..
یهو گفت ازت خوشم میاد،اولین بار بود یکی بهم اینطور میگه این چی بود دیگه یهو اومد گفت اه خدا
بعد که رفت من کتابمو باز کردم و به خوندن ادامه دادم
همیشه یک کافه بود که اونجا بهش میرفتم ویو آرامش بخشی داره و وقتی میرم اونجا آرامش میگیرم
اکثرا به اونجا میرم،مامانم من و پدرم رو ول کرده و من با پدرم زندگی میکنم و ۲۸ سالمه
امروز مثل همیشه حوصله سر بره،رفتم اشپزخونه تا یکم برا خودم چیزی درست کنم
تقریبا دو ساعتی میشه تو اشپزخونم بعد از اینکه تموم کردم نهارمو خوردم و رفتم تو اتاقم با گوشیم ور رفتم
الان دیگه ساعت ۶ لباس پوشیدم و رفتم بیرون تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره کافه ...وقتی رسیدم نشستم و کتابی که همیشه میخوندم رو باز کردم و شروع کردم خوندن...بعد چند مین ی دختری که به نظر میرسید تازه اینجا استخدام شده اومد
دختره:سلام!خوش اومدید،چیزی میل دارید؟
شوگا:بله لطفا ی قهوه میخوام
دختره:حتما
شوگا:بعدش رفت منم به کتاب خوندنم ادامه دادم،عادتا به آدم هایی که میبینم احساس خوبی ندارم اما چرا با شنیدن صدای ای دختر احساس خوبی بهم دست داد
هانا:خیلی دنبال کار میگشتم اخه باید خرج و مخارج خونه رو بدم چون مامانم و خواهرم نمیتونن کار کنن و پتاسفانه پدرم مرده
پس من کارای خونه رو به عهده میگیرم،بعد از گشتن خیلی جاها بلاخره توی یک کافه باحال کار پیدا کردم و امروز اولین روز کاریم بود
ی پسر وارد شد رفتم پیشش و سفارششو بردم،بعد رفتم اشپزخونه قهوه درست کردم و بردم براش
هانا:بفرمایید آقا
شوگا:ممنون
هانا:میتونم اسمتون رو بدونم؟
شوگا:شوگا هستم ولی چرا!؟
هانا:ازتون خوشم میاد
شوگا:با تعجبی که فک کنم چشام از حدقه خواستن بیان بیرون گفتم:چییییی؟
هانا:خدای من این چی بود من گفتم ولی خب ازش خوشم اومده یعنی چی خب خوشم اومده منم گفتم مگه چیکار کنم ضمنا من خیلی وقته ازش خوشم میاد و میشناسمش ولی نگفتم دیگه الان نمیدونم این جرات یهویی از کجا اومد و من یهو گفتم:الان نمیشه لطفا قبل از اینکه برید بهم اطلاع بدید میخوام باهاتون حرف بزنم
شوگا:باشه..
یهو گفت ازت خوشم میاد،اولین بار بود یکی بهم اینطور میگه این چی بود دیگه یهو اومد گفت اه خدا
بعد که رفت من کتابمو باز کردم و به خوندن ادامه دادم
۵.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.