شوگا:بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم بعد چندمین به خونه
شوگا:بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم بعد چندمین به خونه رسیدم دیگه ساعت ۱۰ شدهبود، وارد که شدم دیدم بابام رو مبل نشسته و داره کتاب میخونه،سلام کردم و خواستم برم اتاقم که با سؤالش ایستادم
بابا:کجا بودی؟
شوگا:کافه
بابا:تا الان؟
شوگا:چرا یهو داری اینا رو میپرسی؟عادتا از این چیزا نمیگی!
بابا:خواستم بدونم پسرم هرشب کجاست؟
شوگا:همیشه میرم کافه کتاب میخونم
بابا:اها
بعدش رفتم تو اتاقم و کیفم رو گذاشتم رو میز و خودمو روی تخت پرت کردم و به حرفای فکر میکردم،همیشه تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم وقتی ناراحت بودم تنهایی گریه میکردم
وقتی خوشحال بودم تنهایی میخندیدیم،وقتی حالم گرفتست کسی رو نداشتم براش تعریف کنم،باهاش درد و دل کنم یا حتی بغلش کنم،وقتی تو مدرسه نمره خوبی میگرفتم کسی نبود با ذوق بیام بهش بگم
همیشه تنها بودم،پدرم همیشه سرکاره و برای من وقت نمیزاره،همیشه حسرت خیلی چیزها رو میخوردم
به بقیه نگاه میکردم که چطور با خانوادهاشون خوشحالن،چقدر دوست و رفیق دارن و باهم دیگه خوبن و به این فکر میکردم چرا من همیشه تنهام؟
چرا کسی رو ندارم؟چرا کسی منو دوست نداره؟منم نیاز دارم یکی تو زندگیم باشه،مادری؟پدری یا دوستی اما هیچکدومشونو ندارم
از خودم متنفرم که همیشه تنهام،از خودم متنفرم که کسی منو دوست نداره،من خیلی بدم که هیچکس منو نمیخواد، من درحدی بد هستم که مادرم منو ول کرده
در حدی بد هستم که هیچکس دوستم نداره و باهام دوست نمیشه
واقعا من برای چی زندم؟برای چی به دنیا اومدم؟من چه فایده ای دارم؟کاش بدنیا نمیومدم!
از خودم و از وجودم متنفرم!
همیشه همین حرف ها رو پیش خودم تکرار میکنم و روز بعدش یک صبح تلخ دیگه ای رو با تنهاییام سر میکنم اخه این زندگی کی قراره تموم بشه؟یعنی برای همیشه تنها میمونم؟
اما ین دختره امروز چرا اینطور بهم گفت واقعا منو دوست داره یا داره بازیم میده؟ولی آخه چرا یکی بخواد منو دوست داشته باشه؟قطعا اشتباه گرفته من اونی نیستم که دوستش داره،تا حالا کسی منو دوست نداشته چرا الان بخواد دوست داشته باشه
همینطور با خودم حرف میزدم که نمیدونم چطور خوابم برد
هانا:به خونه که رسیدم دیدم مادر و خواهرم خوابن پس سریع و بی سرو صدا رفتم اتاقم بعد لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم،داشتم فکر میکردم که ممکنه پیشنهاد دوستیمو قبول کنه یا نه؟آه خدای من این جرعت و حرف های یهویی از کجا اومدن؟
باخودم کلی حرف میزدم و فکر میکردم که کم کم خوابم برد
بابا:کجا بودی؟
شوگا:کافه
بابا:تا الان؟
شوگا:چرا یهو داری اینا رو میپرسی؟عادتا از این چیزا نمیگی!
بابا:خواستم بدونم پسرم هرشب کجاست؟
شوگا:همیشه میرم کافه کتاب میخونم
بابا:اها
بعدش رفتم تو اتاقم و کیفم رو گذاشتم رو میز و خودمو روی تخت پرت کردم و به حرفای فکر میکردم،همیشه تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم وقتی ناراحت بودم تنهایی گریه میکردم
وقتی خوشحال بودم تنهایی میخندیدیم،وقتی حالم گرفتست کسی رو نداشتم براش تعریف کنم،باهاش درد و دل کنم یا حتی بغلش کنم،وقتی تو مدرسه نمره خوبی میگرفتم کسی نبود با ذوق بیام بهش بگم
همیشه تنها بودم،پدرم همیشه سرکاره و برای من وقت نمیزاره،همیشه حسرت خیلی چیزها رو میخوردم
به بقیه نگاه میکردم که چطور با خانوادهاشون خوشحالن،چقدر دوست و رفیق دارن و باهم دیگه خوبن و به این فکر میکردم چرا من همیشه تنهام؟
چرا کسی رو ندارم؟چرا کسی منو دوست نداره؟منم نیاز دارم یکی تو زندگیم باشه،مادری؟پدری یا دوستی اما هیچکدومشونو ندارم
از خودم متنفرم که همیشه تنهام،از خودم متنفرم که کسی منو دوست نداره،من خیلی بدم که هیچکس منو نمیخواد، من درحدی بد هستم که مادرم منو ول کرده
در حدی بد هستم که هیچکس دوستم نداره و باهام دوست نمیشه
واقعا من برای چی زندم؟برای چی به دنیا اومدم؟من چه فایده ای دارم؟کاش بدنیا نمیومدم!
از خودم و از وجودم متنفرم!
همیشه همین حرف ها رو پیش خودم تکرار میکنم و روز بعدش یک صبح تلخ دیگه ای رو با تنهاییام سر میکنم اخه این زندگی کی قراره تموم بشه؟یعنی برای همیشه تنها میمونم؟
اما ین دختره امروز چرا اینطور بهم گفت واقعا منو دوست داره یا داره بازیم میده؟ولی آخه چرا یکی بخواد منو دوست داشته باشه؟قطعا اشتباه گرفته من اونی نیستم که دوستش داره،تا حالا کسی منو دوست نداشته چرا الان بخواد دوست داشته باشه
همینطور با خودم حرف میزدم که نمیدونم چطور خوابم برد
هانا:به خونه که رسیدم دیدم مادر و خواهرم خوابن پس سریع و بی سرو صدا رفتم اتاقم بعد لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم،داشتم فکر میکردم که ممکنه پیشنهاد دوستیمو قبول کنه یا نه؟آه خدای من این جرعت و حرف های یهویی از کجا اومدن؟
باخودم کلی حرف میزدم و فکر میکردم که کم کم خوابم برد
۱۰.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.