یه روزخسته ازسرکارداشتم برمیگشتم به سرم زدبرم توپارک محلم

یه روزخسته ازسرکارداشتم برمیگشتم به سرم زدبرم توپارک محلمون یکم بشینم ویه نوشیدنی بخورم همینطور که مشغول خوردن نوشیدنی ولذت ازهوای خوب بودم توجهم به یه پسربچه جلب شد.یه پسرباچشم های درشت.میدونید که چشم درشت به هرکسی نمیاد ولی به این بچه اومده بود.یه پسرفوق العاده که درگیربازی بود.رفتم جلوش رو زانوهام نشستم وسلام کردم اونم بایه لحن خیلی مودبانه جوابم روداد.بهش گفتم خوش میگذره؟گفت مهم اینه که میگذره.این تیکه کلام من بود.من وقتی 18سال داشتم همیشه اینومیگفتم.بهش گفتم خیلی دوست داشتم مثل توبچه شم وبازی کنم. گفت هنوزم دیرنیست که بتونی عمومیتونی بیای باهام بازی کنی. گفتم پس پایه ای؟؟ گفت هرچی دوستام بگن روچشممه.شمام دوستمی.
این بچه یه چیزفوق العاده بود.نمیشه گفت بچه.این یه بچه ی فرشته س.
درگیربازی بودیم باهم که یهو یه صدایی اومدآشنا..
ایماااان بیابریم مامان.
بهش گفتم اسمت ایمانه؟؟گفت آره!گفتم اسم منم ایمانه.
گفت مامانم عاشق اسممه عمو.
روزمین نشسته بودیم که مادرش اومددنبالش بالاسرمون..سرم روآوردم بالا..داشتم چی میدیدم خدا!!
کسی نبود جزهمون کسی که وقتی هجده سال داشتم صداش میکردم عشقم...
زندگی یعنی نرسیدن ...!
دیدگاه ها (۹)

این هوا را میبینید؟ نه سرد بودنش معلوم است نه گرم بودنش...آد...

دیشب آمد رو به رویم نشست نگاهم کرد...از آن نگاه ها که دل را ...

این که دلت برای کسی مدام تنگ می شود اتفاق طبیعی است ؟؟ بیمار...

خستم... آن قدر که شک کرده ام شاید کوهی کنده باشم و یادم نیای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط