𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶³"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶³"
در اتاق رو که یکم باز کردم و زیر چشمی سرک کشیدم دیدم هیستریک از این سمت به اون سمت راه میره و کلافه غر غر میکنه:
آرا: +واااای من خیلیی احمقم! خدااایااا چرا اینقدر بی مخم؟!
واااای آخه آرااا فکر نکردی کوک دوست جونسوعه؟!
+آخه خرم؟! گااااوم؟! چرا اصلاااا بهش فکر نکردم منننن...
یهو وارد شدم و تا برگشت و من و دید انگار ملک الموت رو دیده که جیغ کشید و قدمی عقب رفت.
آرا: +جیغغع یا خداا...
با پوزخند وارد شدم و در رو بستم، با جیغ بازم قدمی عقب رفت و دستاش رو حالت دفاعی مشت کرد و سمتم گرفت.
آرا: +برو بیروننن بخداااا همه رو خبر میکنمم
خونسرد با لبخند گفتم: _خبر کن!
آرا: +میگممم نزدیک نیاااا
قدم قدم و خونسرد به سمتش میرفتم و اون مدام عقب عقب میرفت...
تا اینکه کاملا به دیوار چسبید و با اون دستاس کوچولوی مشت شده تهدیدم کرد.
آرا: +بیای نزدیک کتکت میزنممم...
مضطرب هی به پاهام نگاه میکرد که دو قدم بیشتر باهاش فاصله نداشت!
با یک قدم بلند بهش رسیدم که با مشت های ضعیفش افتاد به جونِ سی//نه ام...
با لبخند به حرکاتش نگاه میکردم، با یک دست دوتا دستاش رو گرفتم و بالای سرش قفل کردم.
دست مخالفم رو کنار صورتش روی دیوار جک زدم و صورتم رو یک سانتی متری صورتش قرار دادم...
نفس نفس زدن هاش برام خیلی شنیدنی بود!
از شدت هیجان قفسه سی//نه اش بالا و پایین میشد...
آروم درست نزدیک صورتش زمزمه کردم:
کوک: _که میخواستی جیغ بزنی توت فرنگی کوچولو؟!
ل..ب هاش بی هدف از هم فاصله گرفت و صدایی خارج نشد! همین حرکت نگاهم رو سمت ل..ب هاش کشوند...
در اتاق رو که یکم باز کردم و زیر چشمی سرک کشیدم دیدم هیستریک از این سمت به اون سمت راه میره و کلافه غر غر میکنه:
آرا: +واااای من خیلیی احمقم! خدااایااا چرا اینقدر بی مخم؟!
واااای آخه آرااا فکر نکردی کوک دوست جونسوعه؟!
+آخه خرم؟! گااااوم؟! چرا اصلاااا بهش فکر نکردم منننن...
یهو وارد شدم و تا برگشت و من و دید انگار ملک الموت رو دیده که جیغ کشید و قدمی عقب رفت.
آرا: +جیغغع یا خداا...
با پوزخند وارد شدم و در رو بستم، با جیغ بازم قدمی عقب رفت و دستاش رو حالت دفاعی مشت کرد و سمتم گرفت.
آرا: +برو بیروننن بخداااا همه رو خبر میکنمم
خونسرد با لبخند گفتم: _خبر کن!
آرا: +میگممم نزدیک نیاااا
قدم قدم و خونسرد به سمتش میرفتم و اون مدام عقب عقب میرفت...
تا اینکه کاملا به دیوار چسبید و با اون دستاس کوچولوی مشت شده تهدیدم کرد.
آرا: +بیای نزدیک کتکت میزنممم...
مضطرب هی به پاهام نگاه میکرد که دو قدم بیشتر باهاش فاصله نداشت!
با یک قدم بلند بهش رسیدم که با مشت های ضعیفش افتاد به جونِ سی//نه ام...
با لبخند به حرکاتش نگاه میکردم، با یک دست دوتا دستاش رو گرفتم و بالای سرش قفل کردم.
دست مخالفم رو کنار صورتش روی دیوار جک زدم و صورتم رو یک سانتی متری صورتش قرار دادم...
نفس نفس زدن هاش برام خیلی شنیدنی بود!
از شدت هیجان قفسه سی//نه اش بالا و پایین میشد...
آروم درست نزدیک صورتش زمزمه کردم:
کوک: _که میخواستی جیغ بزنی توت فرنگی کوچولو؟!
ل..ب هاش بی هدف از هم فاصله گرفت و صدایی خارج نشد! همین حرکت نگاهم رو سمت ل..ب هاش کشوند...
۶.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.