𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶⁶"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶⁶"
عصبیم کرده بود و داشت روی مخم راه میرفت...
کوک: _به تو چه هان؟! تو ننشی؟! باباشی؟! گو..ه خورشی؟! گو..ه خور منی؟! گو..ه خور را..بطمونی؟! فوضولِ جامعه ای؟! تو کی هستی هان؟! آخه به تو چه؟! به تو چه؟!
جونسو: جونگکوک چرا نمیفهمی چی میگم؟!
یهو از کوره در رفتم و تو یک حرکت یقه اش رو تو مشتم گرفتم.
کوک: _خفههه شووو عوضییی... چرااا اینقدر عکس العمللللل نشووون میدی هااان؟! نکنه بهش چشمم داریی؟! بگو تا چشماتو درشون بیارممم
جونسو: آخ نه... چتههه کوک... آروم باش
یقه اش رو محکم ول کردم که قدمی به عقب هل داده شد.
جونسو: من منظورم...
برزخی نگاهش کردم و تهدید وار گفتم:
کوک: _یک بار دیگه... فقط یکبار دیگه... اون دهن مبارکتو باز کنی!
_این خونه رو روی سرت آتیش میزنم... فهمیدییییی؟!
جونسو: اوفف باشه باشه.
از اتاق بیرون زدم و در رو کوبیدم که دیدم مادر جونسو سراسیمه به سمتم میدوعه!
م.ج: چییی شده؟! دعواتون شدهه؟!
همون لحظه جونسو در حالی که یقه لباسش رو مرتب میکرد از اتاق خارج شد.
کوک: _نه... خیلی شرمنده ام ترسیدین! یه بحث خیلی کوچیک بود...
م.ج: اوففف بچها دعوا نکنید دیگه.
من به شخصه مادر جونسو و حتی خودِ جونسو رو خیلی دوست داشتم...
تو اوج تنهاییم همیشه جونسو و تهیونگ کنارم بودن!
مادر جونسو همیشه مثل یک مادر برام دلسوزی میکرد و میکنه...
وارد سالن شدم که دیدم آرا یه گوشه مبل سه نفره نشسته و رنگ گوجه فرنگیه...
سرشو انداخته پایین و با انگشت هاش بازی میکنه و هیون مدام ازش سوال میپرسه.
هیون: بخدا یچیزیت هست که اینجوری شده قیافت!
عصبیم کرده بود و داشت روی مخم راه میرفت...
کوک: _به تو چه هان؟! تو ننشی؟! باباشی؟! گو..ه خورشی؟! گو..ه خور منی؟! گو..ه خور را..بطمونی؟! فوضولِ جامعه ای؟! تو کی هستی هان؟! آخه به تو چه؟! به تو چه؟!
جونسو: جونگکوک چرا نمیفهمی چی میگم؟!
یهو از کوره در رفتم و تو یک حرکت یقه اش رو تو مشتم گرفتم.
کوک: _خفههه شووو عوضییی... چرااا اینقدر عکس العمللللل نشووون میدی هااان؟! نکنه بهش چشمم داریی؟! بگو تا چشماتو درشون بیارممم
جونسو: آخ نه... چتههه کوک... آروم باش
یقه اش رو محکم ول کردم که قدمی به عقب هل داده شد.
جونسو: من منظورم...
برزخی نگاهش کردم و تهدید وار گفتم:
کوک: _یک بار دیگه... فقط یکبار دیگه... اون دهن مبارکتو باز کنی!
_این خونه رو روی سرت آتیش میزنم... فهمیدییییی؟!
جونسو: اوفف باشه باشه.
از اتاق بیرون زدم و در رو کوبیدم که دیدم مادر جونسو سراسیمه به سمتم میدوعه!
م.ج: چییی شده؟! دعواتون شدهه؟!
همون لحظه جونسو در حالی که یقه لباسش رو مرتب میکرد از اتاق خارج شد.
کوک: _نه... خیلی شرمنده ام ترسیدین! یه بحث خیلی کوچیک بود...
م.ج: اوففف بچها دعوا نکنید دیگه.
من به شخصه مادر جونسو و حتی خودِ جونسو رو خیلی دوست داشتم...
تو اوج تنهاییم همیشه جونسو و تهیونگ کنارم بودن!
مادر جونسو همیشه مثل یک مادر برام دلسوزی میکرد و میکنه...
وارد سالن شدم که دیدم آرا یه گوشه مبل سه نفره نشسته و رنگ گوجه فرنگیه...
سرشو انداخته پایین و با انگشت هاش بازی میکنه و هیون مدام ازش سوال میپرسه.
هیون: بخدا یچیزیت هست که اینجوری شده قیافت!
۳.۷k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.