مترسکی میان ما
#مترسکی_میان_ما
قسمت شانزدهم
رعنا
هاشم وقتی علوفه ها رو به در کلبه رسوند، گفت:
*من تا حالا حسی شبیه به الان نداشتم ...نمیتونم حسم رو بگم ولی یک چیزی تو دلم هست که جز مادرم به هیچکسی نمیتونم بگم...
از حرفاش سر در نمیاوردم تو کل مسیر هم از این شاخه به اون شاخه میپرید...با ملایمت بهش گفتم:
★اگه از دست من کاری برمیاد حتما بگو ...
هاشم سرخ و سفید شد و گفت:
*نه ...نه...خودم حلش میکنم ،کاش منم عین حمید بلد بودم حرف بزنم...
اوردن اسم حمید باعث شد که نگاهم به سمت مزرعه اش کشیده بشه...حمید بین بوته ها راه میرفت و به ما نگاه میکرد...میدونستم پیش خودش چه فکرایی میکنه ولی اصلا برایم اهمیت نداشت...
***************************
کناره جوی آب نشسته بودم و به روستای پدری فکر میکردم ...دلم برای زهرا پر میکشید با خودم گفتم""دیگه الان زن رحمت شده!!!""
با فکر ازدواج زهرا با اون دیو بی شاخ و دم بغض گنده ای راه گلویم رو بست...
به پهنای صورت اشک میریختم ،دلم پیش زهرا بود چنان غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه نشستن حمید نشدم...با صدایش به خودم اومدم
-رعنا خانم گریه میکنید؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
★کی اومدین؟
-خیلی وقت نیست ...
چیزی نگفتم ...از رو زمین بلند شدم و گفتم:
★ این عادت رو ترک کنید...
حمید هم همزمان با من بلند شد و گفت:
-کدوم عادت؟
★همین که با یواشکی اومدنتون آدم رو غافلگیر میکنید...
-یواشکی نبود ...
★اصلا حق با شما...خداحافظ
-کجا میرید؟باهاتون کار دارم...
★باشه برای بعد، الان کسی ما رو با هم ببینه برای من بد میشه...
حمید صدایش رو کمی بالا برد و گفت:
-پس چرا دوش به دوش هاشم راه میری نگران حرف مردم نمیشی؟
از حرفش جا خوردم...زبونم به حرف زدن نمیچرخید...تو چشمهاش جز خشم و ناراحتی چیزی دیده نمیشد...یک لحظه ازش ترسیدم برای همین به سمت کلبه ام دویدم ...
اون شب تا صبح نخوابیدم...حق با حمید بود من چرا وقتی با هاشم راه میرفتم عین خیالم نبود؟؟؟؟!!!!
خودم در جواب سوالم گفتم""چون هاشم بچه همین آبادیست کسی جرات نداره پشتش حرف در بیاره،ولی حمید چی یک پسر غریبه است که واسه کار اینجا اومده""
باز با خودم گفتم""پس تو این وسط چی؟""
از این همه فکر و خیال سرم در حال انفجار بود...حرف حمید منطقی بود ولی به اون چه مربوط بود ؟!!
*****************************
عروسی یکی از پسرهای آبادی دعوت شده بودم...خاله زیور به همراه مادر داماد برای دعوت از من به کلبه ام اومدن...
عروسی از روز شروع میشد و تا شب ادامه داشت...از اینکه اهل ابادی من رو غریبه نمیدونستن خوشحال بودم...حس میکردم من رو از خودشون میدونن...
*******************************
روز عروسی فرا رسید...صبح زود دامن قرمزم رو از توی صندوق چوبیم بیرون آوردم و با کت مخمل زرشکیم که یادگاری از مادرم بود تن کردم...
جلوی آینه روسری سفیدم که گلهای درشت قرمز به رویش بود رو سر کردم...میخواستم تو چشم دخترها و زن های آبادی خوب به چشم بیام برای همین کمی سرمه به چشمهام کشیدم...چشمهای کشیده ام با سیاهی سرمه خیلی خوشگل تر از قبل به نظر میرسید...انگشتام رو به درون دهنم کردم و با خیسی بزاق به مژه هام حالت دادم...از گونه هامم چندین بار نیشگون گرفتم تا قرمز بشه...خیلی خوب به نظر میرسیدم...در آخر گردنبند مادرم که شکل پروانه بود به گردنم انداختم
با یک بسم ا...از در کلبه بیرون اومدم و راهی خونه مادر داماد شدم....
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی
💟 eitaa.com/talangoraneh رمان های بیشتر بخوانید
قسمت شانزدهم
رعنا
هاشم وقتی علوفه ها رو به در کلبه رسوند، گفت:
*من تا حالا حسی شبیه به الان نداشتم ...نمیتونم حسم رو بگم ولی یک چیزی تو دلم هست که جز مادرم به هیچکسی نمیتونم بگم...
از حرفاش سر در نمیاوردم تو کل مسیر هم از این شاخه به اون شاخه میپرید...با ملایمت بهش گفتم:
★اگه از دست من کاری برمیاد حتما بگو ...
هاشم سرخ و سفید شد و گفت:
*نه ...نه...خودم حلش میکنم ،کاش منم عین حمید بلد بودم حرف بزنم...
اوردن اسم حمید باعث شد که نگاهم به سمت مزرعه اش کشیده بشه...حمید بین بوته ها راه میرفت و به ما نگاه میکرد...میدونستم پیش خودش چه فکرایی میکنه ولی اصلا برایم اهمیت نداشت...
***************************
کناره جوی آب نشسته بودم و به روستای پدری فکر میکردم ...دلم برای زهرا پر میکشید با خودم گفتم""دیگه الان زن رحمت شده!!!""
با فکر ازدواج زهرا با اون دیو بی شاخ و دم بغض گنده ای راه گلویم رو بست...
به پهنای صورت اشک میریختم ،دلم پیش زهرا بود چنان غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه نشستن حمید نشدم...با صدایش به خودم اومدم
-رعنا خانم گریه میکنید؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
★کی اومدین؟
-خیلی وقت نیست ...
چیزی نگفتم ...از رو زمین بلند شدم و گفتم:
★ این عادت رو ترک کنید...
حمید هم همزمان با من بلند شد و گفت:
-کدوم عادت؟
★همین که با یواشکی اومدنتون آدم رو غافلگیر میکنید...
-یواشکی نبود ...
★اصلا حق با شما...خداحافظ
-کجا میرید؟باهاتون کار دارم...
★باشه برای بعد، الان کسی ما رو با هم ببینه برای من بد میشه...
حمید صدایش رو کمی بالا برد و گفت:
-پس چرا دوش به دوش هاشم راه میری نگران حرف مردم نمیشی؟
از حرفش جا خوردم...زبونم به حرف زدن نمیچرخید...تو چشمهاش جز خشم و ناراحتی چیزی دیده نمیشد...یک لحظه ازش ترسیدم برای همین به سمت کلبه ام دویدم ...
اون شب تا صبح نخوابیدم...حق با حمید بود من چرا وقتی با هاشم راه میرفتم عین خیالم نبود؟؟؟؟!!!!
خودم در جواب سوالم گفتم""چون هاشم بچه همین آبادیست کسی جرات نداره پشتش حرف در بیاره،ولی حمید چی یک پسر غریبه است که واسه کار اینجا اومده""
باز با خودم گفتم""پس تو این وسط چی؟""
از این همه فکر و خیال سرم در حال انفجار بود...حرف حمید منطقی بود ولی به اون چه مربوط بود ؟!!
*****************************
عروسی یکی از پسرهای آبادی دعوت شده بودم...خاله زیور به همراه مادر داماد برای دعوت از من به کلبه ام اومدن...
عروسی از روز شروع میشد و تا شب ادامه داشت...از اینکه اهل ابادی من رو غریبه نمیدونستن خوشحال بودم...حس میکردم من رو از خودشون میدونن...
*******************************
روز عروسی فرا رسید...صبح زود دامن قرمزم رو از توی صندوق چوبیم بیرون آوردم و با کت مخمل زرشکیم که یادگاری از مادرم بود تن کردم...
جلوی آینه روسری سفیدم که گلهای درشت قرمز به رویش بود رو سر کردم...میخواستم تو چشم دخترها و زن های آبادی خوب به چشم بیام برای همین کمی سرمه به چشمهام کشیدم...چشمهای کشیده ام با سیاهی سرمه خیلی خوشگل تر از قبل به نظر میرسید...انگشتام رو به درون دهنم کردم و با خیسی بزاق به مژه هام حالت دادم...از گونه هامم چندین بار نیشگون گرفتم تا قرمز بشه...خیلی خوب به نظر میرسیدم...در آخر گردنبند مادرم که شکل پروانه بود به گردنم انداختم
با یک بسم ا...از در کلبه بیرون اومدم و راهی خونه مادر داماد شدم....
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی
💟 eitaa.com/talangoraneh رمان های بیشتر بخوانید
۲.۳k
۲۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.