«پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی ن
«پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت هفدهم
از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد:
-رعنـــــــــــــــــــا خانم؟
به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت:
-همیشه به شادی... عروسی میرید؟
در جوابش گفتم:
★بله...
-بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ...
تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا...
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی
******************************
تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد...
از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد...
خاله زیور تا من رو دید بلند گفت :
*اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ...
با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن...
لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم...
صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم...
سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم...
پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود...
هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود...
سامیه در گوشم گفت:
*اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟
در گوشش گفتم:
★ آره ...
با صدایی لرزون گفت:
*پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت:
*بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟
همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد...
ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
★تو هم میخوایش؟
*به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت هفدهم
از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد:
-رعنـــــــــــــــــــا خانم؟
به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت:
-همیشه به شادی... عروسی میرید؟
در جوابش گفتم:
★بله...
-بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ...
تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا...
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی
******************************
تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد...
از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد...
خاله زیور تا من رو دید بلند گفت :
*اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ...
با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن...
لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم...
صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم...
سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم...
پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود...
هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود...
سامیه در گوشم گفت:
*اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟
در گوشش گفتم:
★ آره ...
با صدایی لرزون گفت:
*پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت:
*بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟
همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد...
ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
۱.۱k
۲۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.