یادش به خیر...
#یادش_به_خیر...
یادش به خیر
بانوی من
چه نازنانه دختری بود
چه قد و قامتی داشت ؟
هر لحظه با هم
صدها هزار شور عشق بودیم
آری
قلب بزرگوار و کوچکش
زشتی و بدی نمی شناخت
وقتی به حرف عشق می رسید
از خوشبختی پرنده ای می شد
با عشق پر صلابت و پاکیزه اش
به من
مانند مولوی به شمس
و مثل بنده های حق به خداوند
رفتار می نمود.
در بحر حال خود
فنای فنا بود.
یادش به خیر
چه سالهای عاشقانه ای بودند
چه روزهای با شکوهی
که در شکست گل لبخندی
پرپر کردیم
شبهای خوب چه تابستانها
که در کنار هم
با هم
دیوارهای بتکده را
متن کتیبه های همیشه نمودیم.
چه شعرهای ناب و بی مانندی
در طول بوسه های صمیمی مان
جاری شدند .
از اتفاق ساده ما
پیوندی به دنیا آمد
و از هرکسی که می دانست
ما با همیم و برای هم
چه کهنه چشم زخمها که ندیدیم
هیهات
هیهات! آن روزها که آسمان همیشه آبی بود
مانند چشمهایش
مانند مهربانیهایش
آری هنوز هم به یادم هست
وقت خداحافظی
چشمان کودکانه اش را
به آسمان می دوخت
و التماس می کرد:
الهی عشق شرقی یم
این « ماریای » هندی یم را
از من بگیر
آمین!
ومن ادامه می دادم
نجوای شادمانه ی او را در سوره هائی از غزل ناب
در بیداری و خواب
در راه تاریک شب
در کوچه در خیابان
هر روز حتی هنوز هم آری
هنوز دستم از حرارت تن او
داغ است
داغ !
اینک دوباره
ازخون زخمهای دل من
بر دست های نجیبت
حنا ببند
آمین !
با روح کودکانه ات بازی کن
دست از عذاب عاشقانه ی من
بر مدار هرگز
رنجم بده
مرا بردار شهادت عشق بیاویز !
اینگونه تو را خواستن
این احساس
این درد پاک الاهی را
از من مگیر
تنها غم جوانی من باش
بانوی من !
حرفی بزن
که چهره ی غمناکمان
لبخند را به یاد بیاورد
و مثل روزهای گذشته
در معراج تبسمی خدائی
اشک بریزم
از فرط شادمانی
از فرط خواهش جسمانی.
حرفی بزن
بانوی من!
حرفی بزن ! #ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
یادش به خیر
بانوی من
چه نازنانه دختری بود
چه قد و قامتی داشت ؟
هر لحظه با هم
صدها هزار شور عشق بودیم
آری
قلب بزرگوار و کوچکش
زشتی و بدی نمی شناخت
وقتی به حرف عشق می رسید
از خوشبختی پرنده ای می شد
با عشق پر صلابت و پاکیزه اش
به من
مانند مولوی به شمس
و مثل بنده های حق به خداوند
رفتار می نمود.
در بحر حال خود
فنای فنا بود.
یادش به خیر
چه سالهای عاشقانه ای بودند
چه روزهای با شکوهی
که در شکست گل لبخندی
پرپر کردیم
شبهای خوب چه تابستانها
که در کنار هم
با هم
دیوارهای بتکده را
متن کتیبه های همیشه نمودیم.
چه شعرهای ناب و بی مانندی
در طول بوسه های صمیمی مان
جاری شدند .
از اتفاق ساده ما
پیوندی به دنیا آمد
و از هرکسی که می دانست
ما با همیم و برای هم
چه کهنه چشم زخمها که ندیدیم
هیهات
هیهات! آن روزها که آسمان همیشه آبی بود
مانند چشمهایش
مانند مهربانیهایش
آری هنوز هم به یادم هست
وقت خداحافظی
چشمان کودکانه اش را
به آسمان می دوخت
و التماس می کرد:
الهی عشق شرقی یم
این « ماریای » هندی یم را
از من بگیر
آمین!
ومن ادامه می دادم
نجوای شادمانه ی او را در سوره هائی از غزل ناب
در بیداری و خواب
در راه تاریک شب
در کوچه در خیابان
هر روز حتی هنوز هم آری
هنوز دستم از حرارت تن او
داغ است
داغ !
اینک دوباره
ازخون زخمهای دل من
بر دست های نجیبت
حنا ببند
آمین !
با روح کودکانه ات بازی کن
دست از عذاب عاشقانه ی من
بر مدار هرگز
رنجم بده
مرا بردار شهادت عشق بیاویز !
اینگونه تو را خواستن
این احساس
این درد پاک الاهی را
از من مگیر
تنها غم جوانی من باش
بانوی من !
حرفی بزن
که چهره ی غمناکمان
لبخند را به یاد بیاورد
و مثل روزهای گذشته
در معراج تبسمی خدائی
اشک بریزم
از فرط شادمانی
از فرط خواهش جسمانی.
حرفی بزن
بانوی من!
حرفی بزن ! #ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
۹۶.۶k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸