فصل آخر...
#فصل_آخر...
می خواستم دوباره دریا شوم
می خواستم دوباره برخیزم
چون موج ، وَهمی عظیم بود
تنهایی. درد ِ بزرگ انسان بودن
آماس ِ تلخ ِ دلم شد
ویرانه در ویرانه های ِ ذهنیـَتی فرو ریخته
بغض آلود و گـُنگ و بی نگاه
براطلال ِ خاطره هایم نشسته
خاکستر فرو می بارد بر سرم
طوفان آخرین تصورات
آخرین بهانه ئی که مرا به خویشتن ِ خود باز می آورَد
متارکه در پیش است ، متارکه ی ِ جسم و جان
رگبار و صاعقه ی ِ هشدار، زلزله ی ِ بزرگِ زمان و زمین
اینک نه سوادِ سبزِ واحه ای
و نه ترنـّم جوباری
خشک است و شور و فریبنده
سراب ابدی ِ خیالات
پایْ آبله گون و افسرده حال
بی هیچ احتمال ِ رسیدن بودم
عشق از شفاعت محتومش
معنا تهی کرده
طاعون ِ لاعلاج ِ من شده ست
عشق حرفا حرفش
زخم و تازیانه و نمک و زجر مقدر است
چونان که نیش کژدمی پیرفرو شده در گلوی ِ کودکی
درد بی دوای ِ دوست داشتن
و آن همه فریب وآن همه دروغ و دریغ
کِی بود که جنون مجنون گرفتم
از نگاهت؟ کجا بود که نامرده به خاکم سپردی؟
اینک،نیمشبی از آن گونه که بایست
تا حجله گاه تیغ و شاهرگِ ناپیدا
تا فردائی که تو را بشارتی همیشه باشد
از فقدان ِ من
تا از آن همه تکرار ِتلخ ِ من بیاسایی
تا دیگر هیچ فریب نباشد در کار
بگذار تورا
بس بیش از این ها
دوست بدارم!
چرا که اندک زمانی ست اعصار و قرون
بگاهانی که عشقم تو باشی
باور نمی کنی،باور نمی کند کسی
که چگونه بود وتا چه اندازه بود
آن مهری که از تو به دل
می پروردم
و یادمانی که از حس حضورت
بر کتیبه ی ِ جانم نقش می بست
ای دلاسا !ای دل افروز ِ من!
ای دلارام !آنک
سر سپرده ی ِ عشقت بوده ام
پنداری
از آن بیشتر
به هیئت یکی نطفه ی ِ بی همتا
زهدان زمین را
از وجود خویش متبرک کنی
و پیش از آنکه مهتابگونه بدینسان
در ظلماتِ شبهای ِ من بدرخشی
این همه بی حد و حساب
و این چنین
دیوانه وارتر از هر دیوانه ئی
شوریده ،دوستت می داشته ام
انگاری!
تا بر آستان هیچ خدائی
جز تو سر به سجده فرو نگذارم.
آری، آری تا زمزمه ی ِ دلنشین ِ هر سروده ی ِ من
تو باشی،بگوی تا چه ها کـنم ؟
بحکم ِ چشمان ِ قادرت جان می برم به افلاک
و تن می سپارم به خاک
هزار افسوس و هزاران دریغ
که اندازه ی ِ عـزّت و
حدود مهر ِ تو را
با واژگان هیچ فرهنگی
و هیچ زبان و گویشی
باز نمی توان گفت
فراتر از هر بیانی تو،
برتر از همه ی ِ احساس و ادارکِ من .
به زعم ِ جانم و به قدرِ فهم و گمانم،
شاهکارِ بی بدیل آفریدگار عالمی
تو! ای ازتو لبالب
شعروشعور من!
ای گاهواره ام ! ای گورِ من
آنک، اینک، همیشه در هر جای و به هر گونه
تو تنها شایسته ی هر ستایشی
بایسته ی سرایش ِ هر شعر و ترانه ام
و بودنم را غیر از محبت تو
هیچ دلیل و بهانه ئی مباد!
آی آخرین آرزوی من!
ای آبروی ِ من!
آبروی ِ من ! #ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
می خواستم دوباره دریا شوم
می خواستم دوباره برخیزم
چون موج ، وَهمی عظیم بود
تنهایی. درد ِ بزرگ انسان بودن
آماس ِ تلخ ِ دلم شد
ویرانه در ویرانه های ِ ذهنیـَتی فرو ریخته
بغض آلود و گـُنگ و بی نگاه
براطلال ِ خاطره هایم نشسته
خاکستر فرو می بارد بر سرم
طوفان آخرین تصورات
آخرین بهانه ئی که مرا به خویشتن ِ خود باز می آورَد
متارکه در پیش است ، متارکه ی ِ جسم و جان
رگبار و صاعقه ی ِ هشدار، زلزله ی ِ بزرگِ زمان و زمین
اینک نه سوادِ سبزِ واحه ای
و نه ترنـّم جوباری
خشک است و شور و فریبنده
سراب ابدی ِ خیالات
پایْ آبله گون و افسرده حال
بی هیچ احتمال ِ رسیدن بودم
عشق از شفاعت محتومش
معنا تهی کرده
طاعون ِ لاعلاج ِ من شده ست
عشق حرفا حرفش
زخم و تازیانه و نمک و زجر مقدر است
چونان که نیش کژدمی پیرفرو شده در گلوی ِ کودکی
درد بی دوای ِ دوست داشتن
و آن همه فریب وآن همه دروغ و دریغ
کِی بود که جنون مجنون گرفتم
از نگاهت؟ کجا بود که نامرده به خاکم سپردی؟
اینک،نیمشبی از آن گونه که بایست
تا حجله گاه تیغ و شاهرگِ ناپیدا
تا فردائی که تو را بشارتی همیشه باشد
از فقدان ِ من
تا از آن همه تکرار ِتلخ ِ من بیاسایی
تا دیگر هیچ فریب نباشد در کار
بگذار تورا
بس بیش از این ها
دوست بدارم!
چرا که اندک زمانی ست اعصار و قرون
بگاهانی که عشقم تو باشی
باور نمی کنی،باور نمی کند کسی
که چگونه بود وتا چه اندازه بود
آن مهری که از تو به دل
می پروردم
و یادمانی که از حس حضورت
بر کتیبه ی ِ جانم نقش می بست
ای دلاسا !ای دل افروز ِ من!
ای دلارام !آنک
سر سپرده ی ِ عشقت بوده ام
پنداری
از آن بیشتر
به هیئت یکی نطفه ی ِ بی همتا
زهدان زمین را
از وجود خویش متبرک کنی
و پیش از آنکه مهتابگونه بدینسان
در ظلماتِ شبهای ِ من بدرخشی
این همه بی حد و حساب
و این چنین
دیوانه وارتر از هر دیوانه ئی
شوریده ،دوستت می داشته ام
انگاری!
تا بر آستان هیچ خدائی
جز تو سر به سجده فرو نگذارم.
آری، آری تا زمزمه ی ِ دلنشین ِ هر سروده ی ِ من
تو باشی،بگوی تا چه ها کـنم ؟
بحکم ِ چشمان ِ قادرت جان می برم به افلاک
و تن می سپارم به خاک
هزار افسوس و هزاران دریغ
که اندازه ی ِ عـزّت و
حدود مهر ِ تو را
با واژگان هیچ فرهنگی
و هیچ زبان و گویشی
باز نمی توان گفت
فراتر از هر بیانی تو،
برتر از همه ی ِ احساس و ادارکِ من .
به زعم ِ جانم و به قدرِ فهم و گمانم،
شاهکارِ بی بدیل آفریدگار عالمی
تو! ای ازتو لبالب
شعروشعور من!
ای گاهواره ام ! ای گورِ من
آنک، اینک، همیشه در هر جای و به هر گونه
تو تنها شایسته ی هر ستایشی
بایسته ی سرایش ِ هر شعر و ترانه ام
و بودنم را غیر از محبت تو
هیچ دلیل و بهانه ئی مباد!
آی آخرین آرزوی من!
ای آبروی ِ من!
آبروی ِ من ! #ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
۱۸۴.۷k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸