بارها از خویش میپرسم

بارها از خویش می‌پرسم
که مقصودت چه بود
درک مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چاره‌ای کن ای معما چاره‌ای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در کنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله‌ای
سبزه می‌روید به روی خاک من
می‌چرد بابونه را بزغاله‌ای!

#حسين_پناهي
📚 #سالهاست_که_مرده‌ام
دیدگاه ها (۷)

چشم هايت سبز روشن، قامتت نيلوفريمن بلا گردان چشمت، ماهتابي ي...

️شهریور جانم...!حالا که داری می روی برو بسلامتاما بدان عاشقا...

ای درخت آشنا !شاخه های خویش راناگهان کجا جا گذاشتی ؟یا به قو...

بر دو چشمش دیده می‌دوزم به نازخود نمی‌دانم چه می‌جویم در او!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط