چند شاتی نامجون
چند شاتی نامجون
part1
با ترس برگه امتحانی رو نگاه کرد....
"لعنتی" زیر لب گفت .
با ترس و دستای لرزون برگه رو برگردوند....
۱۸و۷۵؟
"اونمیکشتم..."
با حالت ناراحت به برگه نگاه کرد...
"ولی خب پیشرفت کردم..."
"چی داری میگییی؟ اونگفت باید ۲۰ بشی.."
"بدبخت شدم"
با ترس گفت...
بالاخره زنگمدرسه خورد..زنگ بدبختی هاش...
"چیکار کنم الان"
"چطور بهش بگم"
همینطوری که با صدای لرزونزمزمه کرد..
توی خیابون قدم زد و به سمت خونه رفت...
بعد از چند دقیقه بالاخره به خونه رسید..
در رو باز کرد.. هنوز نیومده بود...
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید...ولی هنوز مشکل حل نشده بود...
لباس فرمش رو در آورد و داخل کمدگذاشت..
به سمت حموم رفت و دوش ۱۰مینی گرفت..
از حموم اومد ، اول ، روتینپوستیش و بعد لوسین پوستش رو زد....
دوکبوکی برای ناهار آماده کرد و با استرس روی مبل نشست..
بالاخره زنگدر به صدا در اومد...
با استرس و دستای لرزون در رو باز کرد...
^سلام...
-سلامکیوتم...
گفت و دختر رو بغل کرد..
به سمت اتاق رفت و لباسشو عوض کرد
^چطوری...
-خوبم تو چطوری؟
^اوم.. منمخوبم..
گفت و میز ناهار رو چید ..
^بیا ناهار...
مرد درحالی که به سمتمیز رفت گفت:
- امتحانچطور بود؟
^خ..خوب بود..
مرد چشماشو ریز کرد...
- ولیمن اینطور فکر نمیکنم... نه؟
^بخدا خوب شدم.. ف..فقط
-فقط؟
^بیست نشدم...
سرشو انداخت پایین ..
-میدونستم... چند شدی؟
^من...
-بگو...
^۱۸ و ۷۵ صدم....
مرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه...
دختر یه گاز از غذا زد...
^امم.. نظری نداری؟
-نظر؟ چه نظری؟ هرچقدر ممبیشتر بخونگوشنمیدی...
part1
با ترس برگه امتحانی رو نگاه کرد....
"لعنتی" زیر لب گفت .
با ترس و دستای لرزون برگه رو برگردوند....
۱۸و۷۵؟
"اونمیکشتم..."
با حالت ناراحت به برگه نگاه کرد...
"ولی خب پیشرفت کردم..."
"چی داری میگییی؟ اونگفت باید ۲۰ بشی.."
"بدبخت شدم"
با ترس گفت...
بالاخره زنگمدرسه خورد..زنگ بدبختی هاش...
"چیکار کنم الان"
"چطور بهش بگم"
همینطوری که با صدای لرزونزمزمه کرد..
توی خیابون قدم زد و به سمت خونه رفت...
بعد از چند دقیقه بالاخره به خونه رسید..
در رو باز کرد.. هنوز نیومده بود...
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید...ولی هنوز مشکل حل نشده بود...
لباس فرمش رو در آورد و داخل کمدگذاشت..
به سمت حموم رفت و دوش ۱۰مینی گرفت..
از حموم اومد ، اول ، روتینپوستیش و بعد لوسین پوستش رو زد....
دوکبوکی برای ناهار آماده کرد و با استرس روی مبل نشست..
بالاخره زنگدر به صدا در اومد...
با استرس و دستای لرزون در رو باز کرد...
^سلام...
-سلامکیوتم...
گفت و دختر رو بغل کرد..
به سمت اتاق رفت و لباسشو عوض کرد
^چطوری...
-خوبم تو چطوری؟
^اوم.. منمخوبم..
گفت و میز ناهار رو چید ..
^بیا ناهار...
مرد درحالی که به سمتمیز رفت گفت:
- امتحانچطور بود؟
^خ..خوب بود..
مرد چشماشو ریز کرد...
- ولیمن اینطور فکر نمیکنم... نه؟
^بخدا خوب شدم.. ف..فقط
-فقط؟
^بیست نشدم...
سرشو انداخت پایین ..
-میدونستم... چند شدی؟
^من...
-بگو...
^۱۸ و ۷۵ صدم....
مرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه...
دختر یه گاز از غذا زد...
^امم.. نظری نداری؟
-نظر؟ چه نظری؟ هرچقدر ممبیشتر بخونگوشنمیدی...
- ۱۳.۳k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط