بسم الله

*بسم الله*
بابابزرگ حسن خیلی دوستش داشت ؛ اونم بابابزرگو خیلی دوست داشت ... بعد فوت بابابزرگ همه ش بهونه ی بابابزرگو می گرفت ...
دوشنبه دیدمش ... باهاش فوتبال دستی بازی کردم ... مسابقه های والیبالو ازش پرسیدم ... بچه ها رو فرستادیم دنبال نخود سیاه !!!
دلش برای بابابزرگ خیلی تنگ شده بود ... صبر نکرد لااقل ده سالش بشه ...
درست هفت ماه بعد ، رفت پیش بابابزرگ !
پ.ن: پاکِ پاک رفته ، مطمئنم ! ولی شما براش قرآن بخونین ، دعا کنین تو این شبا ... بچه ی با معرفتیه ! حتما اونم کمکتون می کنه ...
#بابابزرگ
#محمد_حسین
#ده_سالش_بود_فقط
#هفت_ماه_بدون_او
#بیست_و_دوم_شهریور
دیدگاه ها (۱)

×_بسم الله_× پارسال بود ... رفته بودیم دریاچه شهدای خلیج فار...

×بسم الله× شاید اگه بودی ، فکر می کردم چقدر مسخره س برای تول...

روز اول به مراتب سخت تر و داغون تر از چیزی بود که فکرشو می ک...

-راستشو بگو ، برامون گریه م کردی ؟؟؟؟-گریه که نع ولی در حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط