رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_چهاردهم
ولی نمیخواستم جلوش کم بیارم
پوزخندی زدم و لب زدم:
_هر روز ک میگذره عوضی تر میشی
اخم جای پوزخندش رو گرفت و عصبی لب زد:
*یه بار به روت میخندم پرو میشیع؟
همین الان دنبالم میای سوار ماشین میشی وگرنه وای به حالت
بدون ترسی داد زدم:
_مثلا چ غلطی میخوای کنی؟ ها
آوا ترسیده بود و سعی می کرد منو شایان رو آروم کنه.
شایان عصبی به سمتم اومد و نفهمیدم چیشد ک شالم رو کنار زد و مو های بلندم ک پخش شده بودن رو چنگ زد.
به زور میکشیدم سمت ماشین تقلا میکردم دستاشو از موهام جدا کنم. ولی عصبانیت ـش مانع ام میشد.
بلاخره رسیدیم به ماشین در رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی عقب ماشین.
آوا هم با یه ساک کوچیک داشت میومد.
چشام تار میدید خسته بودم یه شبانه روز بود خواب نداشتم.
آوا با حالت نگرانی لب زد:
«آقا خواهش میکنم...»
شایان با صدای عصبی لب زد:
*هیس آوا هیچی نمیخوام بشنوم
آوا هم سوار ماشین کنار من شد شایان و راننده هم جلو.
#یک_ساعت_بعد
با چشم های خمارم به شایان ک دستم رو گرفته بود و داشت میبرد سمت فرودگاه نگاه میکردم.
اگه انقدر سرگیجه و خواب آلود نبودم عمرا میذاشتم دستم تو دستش میموند
جلوتر دایی رو میدیدم ک چندتا بادیگارد کنارش بودن و همراهیش میکردن.
همه کارکنان به دایی سلام میکردن ولی همچنان با بی تفاوتی تمام ازشون میگذشت.
بلاخره به حرف در اومدم و با صدایی خمار لب زدم:
_ک.. کجا میریم..
من خوابم میاد
با لحنی آروم و خونسرد گفت:
*وقتی رفتیم داخل هواپیما یه اتاق شخصی هست میتونی اونجا استراحت کنی
چیزی نگفتم و به راهمون ادامه دادیم
انگار نه انگار ک چند ساعت پیش موهام رو به زور کشوند و پرتم کرد تو ماشین
نفهمیدم چیشد ک خوابم برد
چشام رو باز کردم و با صحنه ای ک دیدم...
کپـی ممنوعـ
نویسنده: خدم هانیـ:_
دوستون درم
پارت بعد امشب:_
ببخشید دیشب نذاشتم پارت آماده بود ولی خو نشد بزارم.
ولی نمیخواستم جلوش کم بیارم
پوزخندی زدم و لب زدم:
_هر روز ک میگذره عوضی تر میشی
اخم جای پوزخندش رو گرفت و عصبی لب زد:
*یه بار به روت میخندم پرو میشیع؟
همین الان دنبالم میای سوار ماشین میشی وگرنه وای به حالت
بدون ترسی داد زدم:
_مثلا چ غلطی میخوای کنی؟ ها
آوا ترسیده بود و سعی می کرد منو شایان رو آروم کنه.
شایان عصبی به سمتم اومد و نفهمیدم چیشد ک شالم رو کنار زد و مو های بلندم ک پخش شده بودن رو چنگ زد.
به زور میکشیدم سمت ماشین تقلا میکردم دستاشو از موهام جدا کنم. ولی عصبانیت ـش مانع ام میشد.
بلاخره رسیدیم به ماشین در رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی عقب ماشین.
آوا هم با یه ساک کوچیک داشت میومد.
چشام تار میدید خسته بودم یه شبانه روز بود خواب نداشتم.
آوا با حالت نگرانی لب زد:
«آقا خواهش میکنم...»
شایان با صدای عصبی لب زد:
*هیس آوا هیچی نمیخوام بشنوم
آوا هم سوار ماشین کنار من شد شایان و راننده هم جلو.
#یک_ساعت_بعد
با چشم های خمارم به شایان ک دستم رو گرفته بود و داشت میبرد سمت فرودگاه نگاه میکردم.
اگه انقدر سرگیجه و خواب آلود نبودم عمرا میذاشتم دستم تو دستش میموند
جلوتر دایی رو میدیدم ک چندتا بادیگارد کنارش بودن و همراهیش میکردن.
همه کارکنان به دایی سلام میکردن ولی همچنان با بی تفاوتی تمام ازشون میگذشت.
بلاخره به حرف در اومدم و با صدایی خمار لب زدم:
_ک.. کجا میریم..
من خوابم میاد
با لحنی آروم و خونسرد گفت:
*وقتی رفتیم داخل هواپیما یه اتاق شخصی هست میتونی اونجا استراحت کنی
چیزی نگفتم و به راهمون ادامه دادیم
انگار نه انگار ک چند ساعت پیش موهام رو به زور کشوند و پرتم کرد تو ماشین
نفهمیدم چیشد ک خوابم برد
چشام رو باز کردم و با صحنه ای ک دیدم...
کپـی ممنوعـ
نویسنده: خدم هانیـ:_
دوستون درم
پارت بعد امشب:_
ببخشید دیشب نذاشتم پارت آماده بود ولی خو نشد بزارم.
۴.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.