رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_سیزدهم
#سارا
چشم دوخته بودم به آوا ک هنوز تو فکر بود غم توی چشم هاش موج میزد.
_هی آوا چیزی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با دست پاچگی لب زد:
*نه.. نه.. فقط یاد یه خاطره افتادم
اهانی زیر لب گفتم
ک پریشون تر لب زد:
*سارا خواهش میکنم خودت و تو دردسر ننداز.
منظورش رو نمیفهمیدم
*داییتون با کسی شوخی نداره لطفا این چند ساعت پرواز رو تحمل کنید
شوکه شده بودم از رفتارش مگ دایی چیکارش کرده بود؟
*شما با هواپیما شخصی میرید با کلی امکانات اگر دست از پا خطا کنید تو همون هواپیما...
نذاشتم ادامه بده و با بی حوصلگی لب زدم:
_میدونم میدونم پوستمو می کَنه
*سارا شوخی نگیر
خواهش میکنم
نگاهش بدجور وحشت زده بود بخاطر من بود؟
برای آروم کردنش با لحن آرامش بخشی لب زدم:
_باشه...
خیالش راحت تر شد.
چند دقیقه سکوت فضا رو فرا گرفته بود ک این سکوت روشکستم.
_آوا توهم میای؟
با هیجان لب زد:
*معلومه دیگ من خدمتکار شخصی سارا خانومم
باهم زدیم زیر خنده.
درسته فقط چند ساعت بود ک باهم آشنا شده بودیم ولی اندازه چند سال باهاش احساس راحتی می کردم
همین طور ک داشتیم حرف میزدیم آوا کرم و رژ لب هارو اورد و آرایش کم رنگی کردم.
بعد از تموم شدن کارش صدای پاهای یک نفر نزدیک تر نزدیک تر می شد.
صورت و تیپ شایان نمایان شدـ
با فریاد گفت:
*آوا مگ نگفتم زود کارارو انجام میدی
سرش رو پایین انداخت و لب زد:
«ب..بخشید یکم..»
نذاشت حرفش رو تموم کنه ک سیلی به گوشش زد.
عصبانی به سمتش قدم برداشتم
_چرا اینجوری میکنی خجالت نمیکشی عوضی به یه دختر سیلی میزنی
*اوی چته دوباره وحشی شدی واس من صداتو ننداز تو سرت...
با نفرت بهش خیره شدم ک با لحن شیطونی لب زد:
*وقتی وحشی میشی ناز تر میشی
اخم هام بیشتر رفت توهم
میخواستم دوباره حرفی بزنم ک آوا آروم تو گوشم لب زد:
«سارا...خواهش میکنم...»
ولی..
هممم سلم خبید ببخشید دیر شد امتحان دیه تازه امتحانای خردادم دره شروع میشع آغاز بدبختیست فعلا این اخر هفته تا پارت ۲۰ یا ۲۵ مینویسم ک دیگ دیر نشه.
هرموقع وقت آزادم داشتم مینویسم
کپی و اصکی ممنوع است
نویسنده: خدم هانیـ:_
رمان خوبه؟
و هیممم:_
امشب ۱ یا ۲ پارت دیه هم دریم
#سارا
چشم دوخته بودم به آوا ک هنوز تو فکر بود غم توی چشم هاش موج میزد.
_هی آوا چیزی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با دست پاچگی لب زد:
*نه.. نه.. فقط یاد یه خاطره افتادم
اهانی زیر لب گفتم
ک پریشون تر لب زد:
*سارا خواهش میکنم خودت و تو دردسر ننداز.
منظورش رو نمیفهمیدم
*داییتون با کسی شوخی نداره لطفا این چند ساعت پرواز رو تحمل کنید
شوکه شده بودم از رفتارش مگ دایی چیکارش کرده بود؟
*شما با هواپیما شخصی میرید با کلی امکانات اگر دست از پا خطا کنید تو همون هواپیما...
نذاشتم ادامه بده و با بی حوصلگی لب زدم:
_میدونم میدونم پوستمو می کَنه
*سارا شوخی نگیر
خواهش میکنم
نگاهش بدجور وحشت زده بود بخاطر من بود؟
برای آروم کردنش با لحن آرامش بخشی لب زدم:
_باشه...
خیالش راحت تر شد.
چند دقیقه سکوت فضا رو فرا گرفته بود ک این سکوت روشکستم.
_آوا توهم میای؟
با هیجان لب زد:
*معلومه دیگ من خدمتکار شخصی سارا خانومم
باهم زدیم زیر خنده.
درسته فقط چند ساعت بود ک باهم آشنا شده بودیم ولی اندازه چند سال باهاش احساس راحتی می کردم
همین طور ک داشتیم حرف میزدیم آوا کرم و رژ لب هارو اورد و آرایش کم رنگی کردم.
بعد از تموم شدن کارش صدای پاهای یک نفر نزدیک تر نزدیک تر می شد.
صورت و تیپ شایان نمایان شدـ
با فریاد گفت:
*آوا مگ نگفتم زود کارارو انجام میدی
سرش رو پایین انداخت و لب زد:
«ب..بخشید یکم..»
نذاشت حرفش رو تموم کنه ک سیلی به گوشش زد.
عصبانی به سمتش قدم برداشتم
_چرا اینجوری میکنی خجالت نمیکشی عوضی به یه دختر سیلی میزنی
*اوی چته دوباره وحشی شدی واس من صداتو ننداز تو سرت...
با نفرت بهش خیره شدم ک با لحن شیطونی لب زد:
*وقتی وحشی میشی ناز تر میشی
اخم هام بیشتر رفت توهم
میخواستم دوباره حرفی بزنم ک آوا آروم تو گوشم لب زد:
«سارا...خواهش میکنم...»
ولی..
هممم سلم خبید ببخشید دیر شد امتحان دیه تازه امتحانای خردادم دره شروع میشع آغاز بدبختیست فعلا این اخر هفته تا پارت ۲۰ یا ۲۵ مینویسم ک دیگ دیر نشه.
هرموقع وقت آزادم داشتم مینویسم
کپی و اصکی ممنوع است
نویسنده: خدم هانیـ:_
رمان خوبه؟
و هیممم:_
امشب ۱ یا ۲ پارت دیه هم دریم
۶.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.