🌺مادر انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد، به داخل دوی
🌺مادر انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد، به داخل دوید. از ته صندوقچه قدیمی، پارچه ای چروک و تا خورده را باز کرد.
نگاهش به انگشتری عقیق که افتاد، لذت خوابی شیرین رگ و ریشه اش را سرشار از محبت امام حسین (ع) کرد.
🌺یادش رفت که محمود دم در منتظر اوست.
انگشتر را مشت کرد و چسباند به سینه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شیرینی آن خواب را بار دیگر حس کند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز کرد.
🌺و انگشتری عقیق را کف دستش گذاشت.
سرخی اش چشم را می زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسید: « آقا اینو چیکارش کنم؟ »
-این رو به کسی بده که خیلی دوسش داری. یه روز میام ازت می گیرمش........
مادر دلش هری ریخت: « اون روز چه وقتی یه؟ »
#رازنگین_سرخ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
نگاهش به انگشتری عقیق که افتاد، لذت خوابی شیرین رگ و ریشه اش را سرشار از محبت امام حسین (ع) کرد.
🌺یادش رفت که محمود دم در منتظر اوست.
انگشتر را مشت کرد و چسباند به سینه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شیرینی آن خواب را بار دیگر حس کند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز کرد.
🌺و انگشتری عقیق را کف دستش گذاشت.
سرخی اش چشم را می زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسید: « آقا اینو چیکارش کنم؟ »
-این رو به کسی بده که خیلی دوسش داری. یه روز میام ازت می گیرمش........
مادر دلش هری ریخت: « اون روز چه وقتی یه؟ »
#رازنگین_سرخ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۵k
۱۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.